Skip to content. | Skip to navigation

Sections
You are here: Home content republished doc.public politics iran gharbzadegi restoration accessPage

Gharbzadegi

LCNT_120024

A Re-Published Public Content

Gharbzadegi -- غرب زدگى

Document Number: Repub-120024   [ .bib ]
Version: 0.1
Dated: 1964
Group: politics
Primary URL: http://mohsen.banan.1.byname.net/Repub/120024
Author(s): Jalal Al-e-Ahmad

AVAILABLE FORMATS

  • main.pdf: -- 388K -- Republished using XeLaTeX (xepersian) as a pdf file.
  • docLatex.pdf: -- 668K -- Republished using LaTeX (arabTex) as a pdf file.
  • docLatex.ps: -- 2.2M -- Republished using LaTeX (arabTex) as a ps file.
  • XeLaTeXsource.tar : -- 356K -- XeLaTeX source files as a tar file.

SHORT DESCRIPTION

By the time of the Iranian revolution in 1978 there was recognition and consensus of many of the thoughts that first appeared in جلال آل‌احمد 's غرب زدگى published and subsequently sensored in 1964.

This book played a significant role on the path that has brought Iran to where it is today. It remains necessary that it be read widely and that it be readily available to anyone who wishes to read it.

In 2008 I attempted to locate an Internet published copy of the book. I found it at: http://www.islamicecenter.com/ketaabkhaaneh/gharbzadegi/gharbzadegi

That publication however does not accommodate cover to cover reading as a book. I took that text and formatted it more like a traditional book and am web publishing it in PDF and Postscript formats.

Here it is.

[NOTYET: Make the case for importance of web publication. And that a sequel is needed.]


FULL INLINE DOCUMENT

Gharbzadegi



غرب زدگى


Gharbzadegi


[Weststruckness / Westtoxication]









Jalal Al-e-Ahmad جلال آل احمد

(1964) ۱۳۴۳













Document # PLPC-120024
Available on-line at:
http://mohsen.banan.1.byname.net/PLPC/120024








Web Re-Published By: Mohsen BANAN <محسن بنان>
E-mail: http://mohsen.banan.1.byname.net/ContactMe



Contents

1 Web Publisher's Introduction

By the time of the Iranian revolution in 1978 there was recognition and consensus of many of the thoughts that first appeared in <^glAl Al a.hmd> 's <.grb zdg_A> around 1964.

This book played a significant role on the path that has brought Iran to where it is today. It remains necessary that it be read widely and that it be readily available to anyone who wishes to read it.

In 2008 I attempted to locate an Internet published copy of the book. I found it at: http://www.islamicecenter.com/ketaabkhaaneh/gharbzadegi/gharbzadegi_aaleahmaad_01.html

That publication however does not accommodate cover to cover reading as a book. I took that text and formatted it more like a traditional book and am web publishing it in PDF and Postscript formats.

Here it is.

[NOTYET: Make the case for importance of web publication. And that a sequel is needed.]

2 Translations

Al-e Ahmad, Jalal. Occidentosis: A Plague from the West (Gharbzadegi), translated by R. Campbell. Berkeley, CA: Mizan Press, 1983.

Al-e Ahmad, Jalal. Plagued by the West (Gharbzadegi), translated by Paul Sprachman. Delmor, NY: Center for Iranian Studies, Columbia University, 1982.

Al-e Ahmad, Jalal. Weststruckness (Gharbzadegi), translated by John Green and Ahmad Alizadeh. Costa Mesa, CA: Mazda Publishers, 1997.

Hanson, Brad (February 1983), "The "Westoxication" of Iran: Depictions and Reactions of Behrangi, al-e Ahmad, and Shariati", International Journal of Middle East Studies 15: 1-23

3 Gharbzadegi

Gharbzadegi <غرب زدگى>



Jalal Al-e-Ahmad جلال آل احمد



(1964) ۱۳۴۳

1: شانزده تُن

من صبح روزى به دنيا آمدم كه خورشيد نور نداشت .

بيلم را برداشتم و به معدن رفتم و شانزده تن زغال نمره ى 9 بار زدم .

رييس ريزه ام گفت : ((ها ماشالاه ! خوشم آمد.))

تو شانزده تن بار مى زنى و به جايش آن چه دارى

اين كه يك روز پيرترى و تا خرخره در قرض فرو رفته تر

آهاى پطرس مقدس ! دور روح ما خيط بكش .

كه ما روح مان را به انبار كمپانى سپرده ايم .

وقتى مى بينيد دارم مى آيم بهتر است كنار برويد

خيلى ها اين كار را نكردند و مردند.

من يك مشتم آهن است ، آن يكيش فولاد

اگر مشت راست ، بهتان نگيرد، مشت چپم مى گيرد،

بعضى ها معتقدند، كه آدم از خاك خلق شده

اما مرد فقير ديوانه اى هم هست

كه از عضله و خون درست شده ،

از عضله و خون و پوست و استخوان ،

و از مغزى ضعيف و پشتى قوى .

تو شانزده تن بار مى زنى و آن چه به جايش دارى

اين كه يك روز پيرترى و تا خرخره در قرض فرو رفته تر

آهاى پطرس مقدس ! ما را به مرگ مخوان

ما نمى توانيم بياييم .

ما روح مان را به انبار كمپانى سپرده ايم .

شعرى از: ((مرل تره ويس Merle Travis ))

آواز از: ((ارنى فورد Ernie ford ))

به نقل از صفحه ى 33 دور - ساخت ((كاپيتول ريكوردز)) امريكا. (با تشكر از

((بتى توكلى )) كه گفتار صفحه را برايم بيرون نويس كرد.)

2: پيش در آمد

طرح نخستين آن چه در اين دفتر خواهيد ديد، گزارشى بود كه به ((شوراى هدف فرهنگ ايران )) داده شد. در دو مجلس از جلسات متعدد آن شورا. چهارشنبه 8 آذر 1340 و چهارشنبه 27 دى 1340. مجموعه ى گزارش هاى اعضاى آن شورا در بهمن 1340 از طرف وزارت فرهنگ منتشر شد. اما جاى اين گزارش البته در آن صفحات نبود كه نه لياقتش را داشت و نه امكانش را. هنوز موقع آن نرسيده است كه يكى از دواير وزارت فرهنگ بتواند چنين گزارشى را رسما منتشر كند.

گرچه موقع آن رسيده بود كه اعضاى محترم آن شورا تحمل شنيدنش را بياورند.

ناچار اين گزارش منتشر نشده ماند و نسخه هاى ماشين شده ى آن ، به دست اين دوست و آن بزرگوار رسيد كه خواندند و زير و روهاش كردند و به پيراستنش يادآورى ها نمودند. از جمله ى اين سروران ، يكى دكتر محمود هومن بود كه سخت تشويقم كرد به ديدن اثرى از آثار ((ارنست يونگر)) آلمانى . به نام ((عبور از خط)) كه مبحثى است در نيهيليسم .

چرا كه به قول او، ما هر دو، در حدودى يك مطلب را ديده بوديم اما به دو چشم . و يك مطلب را گفته بوديم اما به دو زبان . و من كه زبان آلمانى نمى دانستم ، دست به دامان خود او شدم و سه ماه تمام ، هفته اى دست كم دو روز و روزى دست كم سه ساعت ، از محضرش فيض ها بردم و تلمذها كردم و چنين شد كه ((عبور از خط)) به تقرير او و تحرير من ترجمه شد.

در همين گير و دار بود كه ((كتاب ماه )) كيهان راه افتاد. اوايل 1341.

حاوى فصل اول ((عبور از خط)) و ثلث اول ((غرب زدگى )). و همين ثلث اول ، ((كتاب ماه )) را به توقيف افكند و عاقبت كارش به آن جا كشيد كه هسته ى ((غرب زدگى )) را بيندازد و ((كيهان ماه )) بشود. كه خود يك شماره بيش تر دوام نكرد.

اما متن ((غرب زدگى )) را من در مهر 1341 در هزار نسخه منتشر كردم . به استقلال . و اينك همان متن با افزايش ها و كاهش هايى و با تجديد نظرى در احكام و قضاوت ها.

همين جا بياورم كه من اين تعبير ((غرب زدگى )) را از افادات شفاهى سرور ديگرم حضرت احمد فرديد گرفته ام كه يكى از شركت كنندگان در آن ((شوراى هدف فرهنگ )) بود. و اگر در آن مجالس داد و ستدى هم شد، يكى ميان من و او بود - كه خود به همين عنوان حرف و سخن هاى ديگرى دارد و بسيار هم شنيدنى - و من اميدوار بودم كه جسارت اين قلم او را سر حرف بياورد.

و اكنون اين متن چاپ دوم چيزى شده است ، اندكى مفصل تر از اولى ، كه يك بار در اواخر 1342 نوشتمش ، براى چاپ دومى در نسخ فراوان و به قطع جيبى .

كه زير چاپ توقيف شد و ناشرش - بنگاه جاويد - ورشكست ، كه روى من سياه .

اما مگر از پاى مى شود نشست ؟ اين بود كه بار ديگر در فروردين 1343 آن را از نو نوشتم و فرستادم فرنگ به قصد اين كه به دست جوانان دانشجوى مقيم آن ديار چاپ و منتشر بشود. كه نشد. و مال بد بيخ ريش صاحبش ، برگشت كه مى بينيد. با همه ى آرايش و پيرايشى كه ديده . و مى بخشيد كه حوصله ى از نو نوشتنش نيست كه اگر چنين مى كردم ، اكنون كار ديگرى پيش روى تان بود. و اما در اين مدت چند بار در تهران و يك بار در كاليفرنيا چاپ عكسى همان متن اول مخفيانه و بى صلاحديد مرحوم نويسنده منتشر شد و چه پول هاى گزافى كه بندگان خدا به خريد آن هدر كردند. و سر سانسور سلامت باد كه حق نشر اثرى را از صاحبش مى گيرد و عملا به ديگران مى دهد كه دلى دارند و بازار يابند و فقط از سفره ى گسترده بوى مشك مى شنوند. به اين ترتيب بود كه بر سر اين اباطيل بيش تر هو زدند تا حرفى . و بيش تر اسمى سر زبان افتاد تا كه حقى بر كرسى بنشيند. و اما تك و توك منقّدان كه از نوشته هاشان پندها گرفته ام و نكته هاى درست نقدهاشان را رعايت كرده ام چنان دير از خواب بيدار شدند كه به بيدارى اين دفتر باورم شد. باورم شد كه اين صفحات مشوش ، بر خلاف انتظار نويسنده اش ، لياقت اين را داشته است كه هنوز پس از شش هفت سال قابل بحث باشد. من خود گمان مى كردم كه تنها بحثى از مساءله ى روزى است و دست بالا يكى دو سال بعد مرده . اما مى بينيد كه درد هم چنان در جوارح هست و بيمارى دايره ى سرايت خود را به روز به روز مى افزايد. اين است كه با همه ى حكم ها و قضاوت ها و برداشت هاى شتاب زده اى كه دارد، باز به انتشارش رضا دادم . و مى بخشيد اگر پس از گذر از اين همه صافى ، هنوز هم قلم گستاخ است . و هم چنان اميدوارم كه حفظ كنيدش از دستبرد الخناسان روزگار كه اعوان شياطين اند.

3: طرح يك بيمارى

غرب زدگى مى گويم هم چون وبازدگى . و اگر به مذاق خوش آيند نيست ، بگوييم هم چون گرمازدگى يا سرمازدگى . اما نه . دست كم چيزى است در حدود سن زدگى . ديده ايد كه گندم را چه طور مى پوساند؟ از درون . پوسته ى سالم برجاست اما فقط پوست است ، عين همان پوستى كه از پروانه اى بر درختى مانده . به هر صورت سخن از يك بيمارى است .

عارضه اى از بيرون آمده . و در محيطى آماده براى بيمارى رشد كرده . مشخصات اين درد را بجوييم و علت يا علل هايش را و اگر دست داد راه علاجش را.

اين غرب زدگى دو سر دارد. يكى غرب . و ديگر ما كه غرب زده ايم . ما يعنى گوشه اى از شرق . به جاى اين دو سر بگذاريم دو قطب . يا دو نهايت .

چون سخن ، دست كم ، از دو انتهاى يك مدرج است اگر نه از دو سر عالم . به جاى غرب بگذاريم در حدودى تمام اروپا و روسيه ى شوروى و تمام امريكاى شمالى يا بگذاريم ممالك مترقى ، يا ممالك رشد كرده ، يا ممالك صنعتى ، يا همه ى ممالكى كه قادرند به كمك ماشين ، مواد خام را به صورت پيچيده ترى در آورند، و هم چون كالايى به بازار عرضه كنند. و اين مواد خام فقط سنگ آهن نيست يا نفت يا روده يا پنبه و كتيرا. اساطير هم هست ، اصول عقايد هم هست ، موسيقى هم هست ، عوالم علوى هم هست .

و به جاى ما كه جزوى از قطب ديگريم ، بگذاريم آسيا و افريقا، يا بگذاريم ممالك عقب مانده ، يا ممالك در حال رشد، يا ممالك غير صنعت ، يا مجموعه ى ممالكى كه مصرف كننده ى آن مصنوعات غرب ساخته اند. مصنوعاتى كه مواد خام شان - همان ها كه برشمردم - از همين سوى عالم رفته . يعنى از ممالك در حال رشد! نفت از سواحل خليج ، كنف و ادويه از هند، جاز از آفريقا، ابريشم و ترياك از چين ، مردم شناسى از جزاير اقيانوسيه ، جامعه شناسى از افريقا. و اين دو تاى آخر از امريكاى جنوبى هم . از قبايل (آزتك ) و (انكا) كه يك سره قربانى ورود مسيحيت شدند. به هر صورت هر چيزى از جايى . و ما در اين ميانه ايم . با اين دسته اخير بيش تر نقاط اشتراك داريم تا حدود امتياز و تفريق .

در حد اين اوراق نيست كه براى اين دو قطب يا اين دو نهايت تعريفى از نظر اقتصاد يا سياست يا جامعه شناسى يا روان شناسى يا تمدن بدهد.

كارى است دقيق و در حد اهل نظر. اما خواهيد ديد كه از زور پسى گاه به گاه از كلياتى در همه ى اين زمينه ها مدد خواهم گرفت . تنها نكته اى كه مى توان همين جا آورد. اين كه به اين طريق شرق و غرب در نظر من ديگر دو مفهوم جغرافيايى نيست . براى يك اروپايى يا امريكايى غرب يعنى اروپا و امريكا و شرق يعنى روسيه ى شوروى و چين و ممالك شرقى اروپا. اما براى من غرب و شرق نه معناى سياسى دارد و نه معناى جغرافيايى . بلكه دو مفهوم اقتصادى است .

غرب يعنى ممالك سير و شرق يعنى ممالك گرسنه . براى من دولت افريقاى جنوبى هم تكه اى از غرب است . گر چه در منتهى اليه جنوبى افريقا است . و اغلب ممالك امريكاى لاتين جزو شرقند. گر چه آن طرف كره ى ارضند. به هر صورت درست است كه مشخصات دقيق يك زلزله را بايد از زلزله سنج دانشگاه پرسيد، اما پيش از اين كه زلزله سنج چيزى ضبط كند اسب دهقان ، اگر چه نانجيب هم باشد، گريخته است و سر به بيابان امن گذاشته . و صاحب اين قلم مى خواهد دست كم با شامه اى تيزتر از سگ چوپان و ديدى دوربين تر از كلاغى ، چيزى را ببيند كه ديگران به غمض عين از آن در گذشته اند. يا در عرضه كردنش سودى براى معاش و معاد خود نديده اند.

پس ممالك دسته ى اول را با اين مشخصات كلى و درهم تعريف كنم : مزدگران ، مرگ و مير اندك ، زند و زاى كم ، خدمات اجتماعى مرتب ، كفاف مواد غذايى (دست كم سه هزار كالرى در روز)، درآمد سرانه ى بيش از سه هزار تومان در سال ، آب و رنگى از دموكراسى ، با ميراثى از انقلاب فرانسه .

و ممالك دسته ى دوم را با اين مشخصات : (به لف و نشر مرتب ) مزد ارزان ، مرگ و مير فراوان ، زند و زاى فراوان تر، خدمات اجتماعى هيچ ، يا به صورت ادايى ، فقر غذايى (دست بالا هزار كالرى در روز)، درآمدى كم تر از پانصد تومن در سال ، بى خبر از دموكراسى با ميراثى از صدر اول استعمار.

واضح است كه ما از اين دسته ى دوميم . از دسته ى ممالك گرسنه و دسته ى اول همه ى ممالك سيراند. به تعبير ((خوزه دوكاسترو)) و ((جغرافياى گرسنگى ))اش . مى بينيد كه ميان اين دو نهايت نه تنها فاصله اى است عظيم ، بلكه به قول ((تيبور منده )) گودالى است پر نشدنى كه روز به روز هم عميق تر و گشاده تر مى گردد. به طريقى كه ثروت و فقر، قدرت و ناتوانى ، علم و جهل ، آبادانى و ويرانى ، تمدن و توحش در دنيا قطبى شده است . يك قطب در اختيار سران و ثروتمندان و مقتدران و سازندگان و صادركنندگان مصنوعات و قطب ديگر از آن گرسنگان ، فقرا و ناتوانان و مصرف كنندگان و وارد كنندگان . ضربان تكامل در آن سوى عالم تصاعدى و نبض ركود در اين سر عالم رو به فرو مردن .

اختلافى نيست تنها ناشى از بعد زمان و مكان ، يا از نظر كميت سنجيدنى ، يك اختلاف كيفى است . دو قطب متباعد. دورى گزين از هم . در آن سو عالمى كه ديگر از تحرك خود به وحشت افتاده است و در اين سو عالم ما كه هنوز مجرايى براى رهبرى تحرك هاى پراكنده ى خود نيافته ، كه به هرز آب مى روند. و هر يك از اين دو عالم در جهتى پوينده .^(1) به اين طريق ديگر آن زمان گذشته است كه دنيا را به دو ((بلوك )) تقسيم مى كرديم . به دو بلوك شرق و غرب . يا كمونيست و غير كمونيست . و گرچه هنوز ماده ى اول قانون اساسى اغلب حكومت هاى جهان همين خر رنگ كن بزرگ قرن بيستم است . اما لاسى كه امريكا و روسيه ى شوروى (دو سردمدار بى معارض انگاشته شده ى آن دو بلوك ) در قضيه ى كانال سوئز و كوبا، با هم زدند، نشان داد كه اربابان دو ده مجاور به راحتى با هم سر يك ميز مى نشينند. و در دنبالش قرار داد منع آزمايش هاى اتمى و ديگر قضايا. به اين صورت ديگر زمان ما علاوه بر آن كه زمانه ى مقابله ى طبقات فقير و غنى در داخل مرزها نيست ، يا زمانه انقلاب هاى ملى ، زمانه ى مقابله ى ((ايسم ))ها و ايده ئولوژى ها هم نيست . زير جل هر بلوايى يا كودتايى يا شورشى در زنگبار يا سوريه يا اروگوئه ، بايد ديد توطئه ى كدام كمپانى استعمار طلب و دولت پشتيبان او نهفته است . ديگر جنگ هاى محلى زمانه ى ما را هم نمى شود جنگ عقايد مختلف جا زد. حتى به ظاهر. اين روزها هر بچه مكتبى نه تنها زير جل جنگ دوم بين المللى ، توسعه طلبى مكانيزه ى طرفين دعوا را مى بيند. بلكه حتى در ماجراى كوبا و كنگو و كانال سوئز يا الجزاير نيز به ترتيب دعواى شكر و الماس و نفت را مى نگرد. يا در خون ريزى هاى قبرس و زنگبار و عدن و ويتنام به دست آوردن سر پلى را براى حفاظت راه هاى تجارت كه تعيين كننده ى دست اول سياست دولت هاست .

زمانه ى ما ديگر آن زمانه نيست كه در ((غرب )) مردم را از ((كمونيسم )) مى ترساندند و در ((شرق )) از بورژوازى و ليبراليسم . حالا ديگر حتى شاهان ممالك در ظاهر مى توانند انقلابى باشند و حرف هاى بودار بزنند و ((خروشچف )) مى تواند از امريكا گندم بخرد. اكنون همه ى آن ايسم ها و ايده ئولوژى ها راه هايى به عرش اعلاى ((مكانيزم )) و ماشينى شدند. جالب ترين واقعه در اين زمينه انحرافى است كه قطب نماى سياسى چپ روها و چپ نماهاى سراسر عالم به سوى شرق دور پيدا كرده و درست نود درجه از سمت ((مسكو)) به سمت ((پكن )) پيچيده . چرا كه ديگر روسيه ى شوروى ((رهبر انقلاب جهانى )) نيست ، بلكه بر سر ميز صاحبان موشك اتمى از حريفان دست اول است . و ميان كاخ ((كرملين )) مسكو و كاخ ((سفيد)) واشنگتن ، رابطه ى تلگرافى مستقيم داير است . به علامت اين كه ديگر حتى به وساطت انگليس در اين ميان احتياجى نيست . اين را كه خطر روسيه ى شوروى كم شده است ، حتى زمامداران مملكت ما نيز فهميده اند. مرتعى كه روسيه ى شوروى در آن مى چريد الباقى سفره ى نكبتى جنگ اول بين الملل بود. حالا دوره ى استالين زدايى است و راديو مسكو تاءييد كننده ى رفراندوم ششم بهمن از آب درآمده است ! به هر صورت اكنون چين كمونيست جاى روسيه ى شوروى را گرفته . و چرا؟ چون درست هم چون روسيه ى سال 1930 همه ى گرسنگان جهان را به اميد دسترسى به بهشت فردا به اتحاد مى خواند. و اگر روسيه در آن سال ها صد و اندى ميليون جمعيت داشت ، چين اكنون هفت صد و پنجاه ميليون جمعيت دارد.

درست است كه ما اكنون نيز به قول ماركس دو دنيا داريم در حال جدال . اما اين دو دنيا حدودى بس وسيع تر از زمان او يافته و آن جدال ، مشخصات بس پيچيده ترى از جدال كارگر و كارفرما. دنياى ما دنياى مقابله ى فقرا و ثروتمندان است ، در عرصه ى پهناور جهان . روزگار ما روزگار دو دنياست ؛ يكى در جهت ساختن و پرداختن و صادر كردن ماشين ، و ديگرى در جهت مصرف كردن و فرسوده كردن و وارد كردن آن . يكى سازنده و ديگرى مصرف كننده . و صحنه ى اين جدال ؟ بازار سراسر دنيا. و سلاح هايش ؟ علاوه بر تانك و توپ و بمب افكن و موشك انداز كه خود ساخته هاى آن دنياى غرب است ، ((يونسكو))، ((اف - آ- او))، ((سازمان ملل ))، ((اكافه )) و ديگر موسسات مثلا بين المللى كه ظاهرا همگانى و دنيايى است . اما در واقع امر، گول زنك هاى غربى است كه در لباسى تازه به استعمار آن دنياى دوم برود. به امريكاى جنوبى ، به آسيا، به آفريقا. و اساس غرب زدگى همه ى ملل غير غربى در اين جاست . بحث از نفى ماشين نيست . يا طرد آن . چنان كه طرفداران ((اوتوپى )) در اوايل قرن نوزدهم ميلادى گمان مى كردند. هرگز. دنياگير شدن ماشين ، جبر تاريخ است .

بحث در طرز برخوردهاست با ماشين و تكنولوژى .

بحث در اين است كه ما ملل در حال رشد - مردم ممالك دسته ى دوم كه ديديم - سازنده ى ماشين نيستيم . اما به جبر اقتصاد و سياست و آن مقابله ى دنيايى فقر و ثروت بايست مصرف كنندگان نجيب و سر به راهى باشيم براى ساخته هاى صنعت غرب . يا دست بالا تعميركنندگانى باشيم قانع و تسليم و ارزان مزد.

براى آن چه از غرب مى آيد. و تنها همين يكى مستلزم آن است كه خود را به انگاره ى ماشين درآوريم . و حكومت هامان را؛ و فرهنگ هامان را؛ و زندگى هاى روزانه مان را. همه چيزمان به قد و قامت ماشين . و اگر آن كه ماشين را مى سازد، به دنبال تحول تدريجى دويست سى صد ساله اى ، كم كم با اين خداى جديد و بهشت و دوزخش ، خو كرده ، ((كويتى )) كه ديروز به ماشين دست يافته يا ((كنگويى )) يا من ايرانى ، چه مى گوييم ؟ به چه صورتى مى خواهيم از اين گودال تاريخى سى صد ساله بپريم ؟ ديگران را رها كنم . به خودمان بپردازم . حرف اصلى اين دفتر در اين است كه ما نتوانسته ايم شخصيت ((فرهنگى - تاريخى )) خودمان را در قبال ماشين و هجوم جبرى اش حفظ كنيم .

بلكه مضمحل شده ايم .^(2) حرف در اين است كه ما نتوانسته ايم موقعيت سنجيده و حساب شده اى در قبال اين هيولاى قرون جديد بگيريم . حرف در اين است كه ما تا وقتى ماهيت و اساس و فلسفه ى تمدن غرب را در نيافته ايم ، و تنها به صورت و به ظاهر، اداى غرب را در مى آوريم - با مصرف كردن ماشين هايش - درست هم چون آن خريم كه در پوست شير رفت . و ديديم كه چه به روزگارش آمد. اگر آن كه ماشين را مى سازد، اكنون خود فريادش ‍ بلند است و خفقان را حس مى كند، ما حتى از اين كه در زى خادم ماشين درآمده ايم ، ناله كه نمى كنيم هيچ ، پز هم مى دهيم . به هر جهت ما دويست سال است كه هم چون كلاغى ، اداى كبك را در مى آوريم (اگر مسلم باشد كه كلاغ كيست و كبك كدام است ؟) و از اين همه كه برشمرديم يك بديهى به دست مى آيد. اين كه ما تا وقتى تنها مصرف كننده ايم - تا وقتى ماشين را نساخته ايم - غرب زده ايم .

و خوش مزه اين جاست كه تازه وقتى هم ماشين را ساختيم ، ماشين زده خواهيم شد! درست هم چون غرب كه فريادش از خودسرى ((تكنولوژى )) و ماشين به هواست .^(3) بگذريم كه ما حتى عرضه ى اين را نداشتيم كه هم چو ژاپون باشيم كه از صد سال پيش به شناختن ماشين همت بست . و چون در ماشين زدگى با غرب دعوى رقابت كرد و تزارها را كوبيد (در 1905) و امريكا را (در 1941) - و پيش از آن نيز بازارشان را از دست شان گرفت - عاقبت با بمب اتم كوبيدندش كه بداند از پس خربزه خوردن ، چه لرزى هست . و اكنون نيز كه ((ملل آزاد)) غربى گوشه اى از خوان يغماى بازارهاى دنيا را به روى متاع هايش گسترده اند، به اين دليل است كه در تمام صنايع ژاپون سرمايه گذارى كرده اند. و نيز به اين قصد است كه جبران كرده باشند مخارج نظامى حفاظت آن جزيره ها را كه رجالش از پس جنگ جهانى دوم سر عقل آمده اند. و در مورد تسليحات و قشون و دسته بندى هاى نظامى از بيخ عرب شده اند. و شايد نيز به اين علت كه فرد ساده ى امريكايى مى خواهد جبران كرده باشد آن ناراحتى وجدان را كه موجب جنون خلبان آن هواپيماى جهنمى شد.^(4) كه داستان عاد و ثمود را در ((هيروشيما)) و ((ناكازاكى )) تجديد كرد.

بديهى ديگرى هم داريم . و آن اين كه ((غرب )) از وقتى ما را (از سواحل شرقى مديترانه تا هند) ((شرق )) خواند كه از خواب زمستانه ى قرون وسطايى خود برخاست . و به جست و جوى آفتاب و ادويه و ابريشم و ديگر متاع ها، نخست در زى زايران اعتاب قدس مسيحى به شرق آمد (بيت اللحم و ناصره و الخ ...) و بعد در سليح نبرد صليبيان و بعد در كسوت بازرگانان و بعد در پناه توپ كشتى هاى پر از متاع خود و بعد به نام مبلغ مسيحيت و دست آخر به نام مبلغ مدنيت . تمدن . و اين آخرى درست نامى بود از آسمان افتاده . آخر ((استعمار)) هم از ريشه ى ((عمران )) است . و آن كه ((عمران )) مى كند ناچار با ((مدينه )) سر و كارى دارد.

جالب اين است كه از ميان همه ى سرزمين هايى كه زير چكمه ى اين حضرات تخت قاپو شدند، افريقا پذيراتر بود. و اميد بخش تر. و مى دانيد چرا؟ چون علاوه بر مواد خامى كه داشت (و فراوان : طلا، الماس ، مس ، عاج و خيلى مواد خام ديگر) بوميانش بر زمينه ى هيچ سنت شهرنشينى ، يا دينى گسترده قدم نمى زدند. هر قبيله اى براى خودش خدايى داشت ؛ و رييسى ؛ و آدابى ؛ و زبانى .

و چه پراكنده ! و ناچار چه سلطه پذير! و مهم تر از همه اين كه تمام بوميان افريقا، لخت مى گشتند. در آن گرما كه لباس ‍ نمى توان پوشيد. و ((استنلى )) جهانگرد به نسبت انسان دوست انگليسى ، وقتى با اين بشارت اخير از كنگو به وطن بازگشت ، در ((منچستر)) جشن ها گرفتند، و دعاها كردند. آخر سالى سه متر پارچه براى نفرى يك پيراهن كه زنان و مردان كنگو بپوشند و ((متمدن )) بشوند و در مراسم كليسايى شركت كنند مساوى مى شد با سالى 320 ميليون يارد پارچه ى كارخانه هاى منچستر.^(5) و مى دانيم كه پيش قراول استعمار مبلغ مسيحيت نيز بود. و كنار هر نمايندگى تجارتى در سراسر عالم ، يك كليسا هم مى ساخت . و مردم بومى را به لطايف الحيل به حضور در آن مى خواند. و حالا با برچيده شدن بساط استعمار از آن جاها هر نمايندگى تجارتى كه تخته مى شود، در يك كليسا هم بسته مى شود.

پذيراتر بودن و اميد بخش تر بودن افريقا، براى آن حضرات ، به اين علت هم بود كه بوميان افريقا خود مواد خامى بودند براى هر نوع آزمايشگاه غربى .

تا مردم شناسى و جامعه شناسى و نژادشناسى و زبان شناسى و هزاران فلان شناسى ديگر... بر زمينه ى تجربه هاى افريقايى و استراليايى مدون شود. و استادان ((كمبريج )) و ((سوربون )) و ((ليدن )) با همين فلان شناسى ها، بر كرسى هاى خود مستقر بشوند. و آن ور سكه ى شهر نشينى هاى خودشان را، در بدويت افريقايى ببينند.

اما شرقى هاى خاورميانه ، نه چنان پذيرا بوديم و نه چنين اميد بخش . چرا؟ اگر بخواهم خودمانى تر باشم - يعنى از ((خودمانى تر)) حرف بزنم - بايد بپرسم چرا ما شرقى هاى مسلمان پذيرا نبوديم ؟ مى بينيد كه جواب در خود سؤ ال مندرج است . چون در درون كليت اسلامى خود، ظاهرا شى ء قابل مطالعه اى نبوديم . به همين علت بود كه غرب در برخورد با ما، نه تنها با اين كليت اسلامى درافتاد (در مساءله ى تشويق خون آلود تشيع در اوان صفويه ، در اختلاف انداختن ميان ما و عثمانى ها، در تشويق از بهايى گرى در اواسط دوره ى قاجار، در خرد كردن عثمانى ها پس از جنگ اول بين الملل ، و دست آخر در مقابله ى با روحانيت شيعى در بلواى مشروطيت به بعد...) بلكه كوشيد تا آن وحدت تجزيه شده از درون را كه فقط در ظاهر كليتى داشت ، هر چه زودتر از هم بدرد. و ما را نيز هم چون بوميان افريقا، نخست بدل به ماده اى خام كند. و پس از آن ، به آزمايشگاه مان ببرد. اين جورى بود كه در فهرست همه ى دايرة المعارف هايى كه غربى ها نوشتند، مهم ترينش ((دايرة المعارف اسلامى )) است . ما خودمان هنوز در خوابيم . ولى غربى مرا در اين دايرة المعارف پاى آزمايشگاه برده است . آخر هند نيز جايى در حدود افريقا بود. با آن ((تبلبل السن )) و پراكندگى نژادها و مذهب ها. امريكاى جنوبى هم كه يك سره از دم شمشير اسپانيايى ها مسيحى شد. و اقيانوسيه هم كه خود مجمع الجزايرى بود، يعنى بهترين حوزه ى ايجاد اختلاف ها، اين بود كه فقط ما بوديم كه در صورت ، و نيز در حقيقت كليت اسلامى ، تنها سد بوديم در مقابل گسترش (استعمار = مسيحيت ) تمدن اروپايى ؛ يعنى در مقابل بازاريابى صنايع غرب . توپ عثمانى كه در قرن 19 ميلادى پشت دروازه ى وين متوقف شد، پايان واقعه اى بود كه در 732 ميلادى در اسپانيا (آندلس ) شروع شده بود.^(6) اين دوازده قرن كشمكش و رقابت شرق را با غرب چه بدانيم اگر كشمكش اسلام و مسيحيت ندانيم ؟ به هر صورت اكنون ، در اين دوران كه ما به سر مى بريم ، من آسيايى بازمانده ى آن كليت اسلامى درست به اندازه ى آن آفريقايى يا استراليايى بازمانده ى بدويت و توحش ، هر دو يكسان و به يك اندازه ، درست همان قدر قابل قبول براى ملل متمدن (!) غرب و سازندگان ماشينيم كه به موزه نشينى قناعت كنيم . به اين كه فقط چيزى باشيم و شيى قابل مطالعه در موزه اى يا در آزمايشگاهى و نه بيش ‍ از اين . مبادا در اين ماده ى خام دست ببرى ! اكنون ديگر بحث از اين نيست كه نفت خوزستان را خام مى خواهند يا مال ((قطر)) را. يا الماس ‍ ((كاتانگا)) را نتراشيده . يا سنگ ((كروميت )) كرمان را نپالوده . بلكه بحث در اين است كه من آسيايى و افريقايى ، بايد حتى ادبم را، و فرهنگم را، و موسيقى ام را، و مذهبم را، و همه چيز ديگرم را درست هم چو عتيقه ى از زير خاك درآمده اى ، دست نخورده حفظ كنم تا حضرات بيايند و بكاوند و ببرند و پشت موزه ها بگذارند كه : - بله ، اين هم يك بدويت ديگر!^(7) پس از اين مقدمات ، اجازه بدهيد كه اكنون به عنوان يك شرقى پاى در سنت و شايق به پرشى دويست سى صد ساله ، و مجبور به جبران اين همه درماندگى و واماندگى و نشسته بر زمينه ى آن كليت تجزيه شده ى اسلامى ، غرب زدگى را چنين تعبير كنم : مجموعه ى عوارضى كه در زندگى و فرهنگ و تمدن و روش انديشه ى مردمان نقطه اى از عالم حادث شده است بى هيچ سنتى به عنوان تكيه گاهى و بى هيچ تداومى در تاريخ . و بى هيچ مدرج تحول يابنده اى . بلكه فقط به عنوان سوغات ماشين و روشن است اگر پس از اين تعبير گفته شود كه ما يكى از اين مردمانيم . و چون بحث اين دفتر به طريق اولى به حول و حوش اقليمى و زبانى و سنتى و مذهبى نويسنده اش تعلق مى يابد، روشن تر است اگر بگوييم كه ما وقتى ماشين را داشتيم يعنى ساختيم ، ديگر نيازى به سوغات آن نيست تا به مقدمات و مقارناتش ‍ باشد.

پس غرب زدگى مشخصه ى دورانى از تاريخ ما است كه هنوز به ماشين دست نيافته ايم و رمز سازمان آن و ساختمان آن را نمى دانيم .

غرب زدگى مشخصه ى دورانى از تاريخ ما است كه به مقدمات ماشين يعنى به علوم جديد و ((تكنولوژى ))، آشنا نشده ايم .

غرب زدگى مشخصه ى دورانى از تاريخ ما است كه به جبر بازار و اقتصاد و رفت و آمد نفت ناچار از خريدن و مصرف كردن ماشينيم .

اين دوران چگونه پيش آمد؟ چه شد كه در انصراف كامل ما از تحول و تكامل ماشين ديگران ساختند و پرداختند و آمدند و رسيدند و ما وقتى بيدار شديم كه هردكل نفت ، ميخى بود در اين حوالى فرو رفته ؟ چه شد كه ما غرب زده شديم ؟ برگرديم به تاريخ ...

4: نخستين ريشه هاى بيمارى

چنين كه از تاريخ بر مى آيد ما هميشه به غرب نظر داشته ايم . حتى اطلاق ((غربى )) را ما عنوان كرده ايم و پيش از آن كه فرنگان ما را ((شرقى )) بخوانند. مراجعه كنيد به ابن بطوطه ى ((مغربى )). يا پيش از آن به جبل الطارق كه منتهى اليه ((غرب )) اسلامى بود از صبح دم تمدن اسلام تا فرو ريختن ارزش هرانگاره اى در مقابل سلطه ى ((تكنولوژى )) ما هميشه در اين سوى عالم ، هم چون مشتى از خروار كليت يك تمدن ، دنيا را به انگاره ى خود مى شناخته ايم و به انگ هاى خود نشان مى زده ايم ، پيش از اين كه ديگران همين كار را با ما بكنند. مگر نه اين كه هر زيرى بالايى دارد؟ و اگر يكى دو هزاره اى پيش تر برويم و كلى تر به دور و بر خود بنگريم در همين ناحيه ى ما خاورميانه ! - بوده است كه كلده و آشور و ايلام و مصر و يهود و بودا و زردشت در پهنه ى گسترده اى از دره ى سند تا دره ى نيل قد برافراشته اند و بنيان گذار آن چيزى شده اند كه جز آن چيزى در چنته ى تمدن غربى نيست .

البته دور از تفاخر و تخرخر! اين ((ما))ى چند طرفه ، در اين همه دوران ها، پيش از آنكه به مشرق اقصى (چين و ماچين و هند) نظر بدوزد كه چينى را و چاپ را و كرسى را و عرفان و نقاشى را و رياضت (جوكى گرى ) را و مراقبه (آداب Zen) را و زعفران و ادويه را و سمنو را و الخ ... از آن جاها داشته ، بيش از اين ها به غرب نظر داشته است به كناره هاى مديترانه به يونان به دره ى نيل . به ليديا (مركز تركيه ى فعلى ) به مغرب اقصى و به درياى عنبرخيز شمال . ما ساكنان فلات ايران نيز جزوى از اين كل بوده ايم كه شمردم . و چرا چنين بوده ايم ؟ به حدس و تخمين جوابى بيابيم . متوجه هستيد كه دايره را تنگ تر كردم و حالا سخن از ما ايرانيان است . شايد فرار از هند مادر بوده است ، نخستين توجه ما به غرب ، فرار از مركز؟ نمى دانم . اين را نژادشناسى و آريايى بازى و زبان شناسى ((هند و اروپايى )) بايد روشن كنند. من حدس مى زنم . به هر صورت در اين كه همين مادر چه آغوش گرمى در روزهاى مبادا برايمان آماده داشته ، حرفى نيست . همين هند، يك بار به الباقى زردشتيان پناه داد كه كله خرى كردند، و حتى به ((جزيه ى )) اسلامى تن در ندادند و بُنه كن گريختند و به هند پناه بردند. و ما امروز پارسيان هند را از اخلاف آنان داريم كه در سال هاى استعمار هند بدجور اعانت به ظلم انگليس ها كردند و اكنون نيز آريستوكراسى صنعتى هند را هم چنان در قبضه دارند. بار ديگر در حمله ى مغول . و بار آخر از دم شمشير به تعصب كشيده ى صفويان صوفى نما. و در اين دوبار آخر چه خزاين فكرى كه با اين گريز در امان ماند و چه سرمايه هاى انديشه كه از آسيب دهر محفوظ شد. و اين آغوش ‍ گرم مادرانه گرچه هميشه پناه گاهى بود براى ما كودكان آواره ؛ اما هيچ كودكى در ناز پروردگى آغوش مادر به جايى نرسيده است . اسلام هم در مكه به جايى نرسيد و به اين علت مهاجرت مدينه پيش آمد و بعد در بغداد و در دمشق و قاهره يا در ((اشبيليه )) و ((قرطبه )) بود كه اساس ‍ شوكتى را ريخت در خور يك امپراتور. و مسيحيت كه از ((جليل )) و ((ناصره )) ندا داد، يك راست در قلب دنياى بت پرست روم علم افراشت . مانويت كه از تيسفون برخاست در تورفان به خاك نهفته شد. و بودا كه از هند روييد، سر از ديار آفتاب تابان به در آورد به اين طريق ما نيز از هند كه گريختيم (اگر چنين باشد) يا به آن پشت كه كرديم متوجه غرب شديم و با اين مادر احتمالى گر چه داد و ستدى هم داشته ايم به ((مهر)) در صورت رفت و آمد بزرگمهر يا پرسه ى عرفا و به زيارت سرنديب ، و برخوردى نيز به قهر، در صورت غزوات محمود ملعون غزنوى و يورش ‍ نادر پوستين پوش ؛ اما در اين داد و ستدها با هند، ما هرگز قصد قربت نداشته ايم هرگز صله ى رحم نكرده ايم و من يك علت احتمالى آن چه را كه غرب زدگى مى نامم در همين گريز از مركز مى دانم كه گريز از گرما هم هست .

شايد نيز به اين علت هميشه به غرب نظر داشته ايم كه فشار بيابان گردهاى شمال شرقى ما را به اين سمت مى رانده است هم چنان كه آرياها كه آمدند، ديوان شاهنامه اى را از مازندران راندند تا كناره هاى خليج از تورانيان شاهنامه و ((هپتاليان )) بگير و بيا... هر به چند ده سالى يك بار ايلى (چه ترك ، چه فارس ) خانه بر زين كرده به جست و جوى مرتعى به اين سو تاخت تا جبران خشك سالى نا به هنگام ، اما مزمن بيابان هاى دور غور را كرده باشد.

كوروش هم در آن بيابان هاى دور در پى ((سگه ))ها مرد. غزها و آل سلجوق و مغول نيز از همان بيابان ها پا در ركاب گذاشتند. خون سياووش هم در آن بيابانها به دست افراسياب ريخت ، به هر صورت هيچ قرنى از دوره هاى افسانه اى يا تاريخى ما كه يكى دوبار جاى سم اسب ايل نشينان شمال شرقى را بر پيشانى خود نداشته باشد. همه ى سلسله هاى سلاطين دوره ى اسلامى را با يكى دو استثنا، همين قداره بندهاى ايلى تاءسيس كردند و حتى پيش از اسلام مگر پارت ها كيانند؟ و اصلا طومار تاريخ ما را هميشه ((ايل ))ها در نورديده اند نه ((آل ))ها. هر بار كه خانه اى ساختيم تا به كنگره اش برسيم ، قومى گرسنه و تازنده از شمال شرقى در رسيد و نردبان را كه از زير پايمان كشيد هيچ همه چيز را از پاى بست ويران كرد. و شهرهاى ما بر اين اسبريس پهناور كه فلات ايران باشد، هميشه مهره هاى شطرنجى بوده اند بر نطعى گسترده هم چو گويى پيش پاى سواران قحطى زده ى بيابان گرد، كه از اين جا بردارند و به آن جا بگذارند.^(8) گنبد سلطانيه با عظمت معمارى اش و با ابعاد غول آسا هنوز به صدها روزن صدها لبخند بر اين بساط بوقلمون دارد. در اين پهن دشت فقط معدودى از شهرهاى ما فرصت كردند تا در جوانى خود برويند و ببالند و در جاافتادگى سنين برسند و در پيرى دوران خويش از رشد بايستند و به فرسودگى بگرايند و آن وقت هم چو بغداد كه از ميان مخروبه هاى تيسفون برخاست ، جان خود را چون ققنوس در آتشى بگدازند كه پرورنده ى خلف جوان و زيبايى است ؛ اين است كه ما ((اين نيز بگذرد))ى شديم و سنگ ((هر كسى چند روزه نوبت اوست )) تا قعر آب وجودمان فرو نشست و ((هر كه آمد عمارتى نو ساخت )) شد شعارمان .

به اين ترتيب شايد بتوان گفت كه ما در طول تاريخ مدون مان ، كم تر فرصت شهرنشينى كرديم . و به معناى دقيق كلمه به شهرنشينى و تمدن شهرى (بورژوازى ) نرسيديم . و اگر امروز را مى بينيد كه تازه به ضرب دگنك ماشين داريم به شهر نشينى و اجبارهايش خو مى كنيم ، چون اين خود حركتى است تند، اما دير آمده ، ناچار نمودى سرطانى دارد.

شهرهاى ما اكنون در همه جا به رشد يك غده ى سرطانى مى رويند. غده اى كه اگر ريشه اش به روستا برسد و آن را بپوساند واويلاست ...

درباره ى تداوم تمدن شهرى - اگر مستثنياتى را در گذشته ى تاريخ در صحراى خوزستان مى بينيد هم چون شوش يا در صحراى مركزى هم چون اصفهان و كاشان و رى ... تنها بر اين ها نمى توان حكم كرد. بناى تاريخ گذشته ى ما به دوش پى ها و ستون ها و ديوارها و خانه ها و بازارها نيست ؛ چون هر سلسله اى كه بساط خود را گسترد، اول بساط سلسله ى پيش را برچيد. از ساسانى ها بگير كه كن فيكون كردند آن چه را كه از اشكانى ها مانده بود، تا قاجارها كه دوغاب كشيدند به در و ديوار هر چه بناى صفوى بود و تا همين امروزها كه بانك ملى ساختند بر جاى تكيه ى دولت و وزارت دارايى ، بر جاى خوابگاه كريم خانى يا هر گوشه اى مدرسه مى سازند بر جاى مسجدها و امام زاده ها.

من از اين در عجبم كه با اين افق هاى باز، چرا ما اين قدر تنگ نظريم تنها در دو دوره ى هخامنش ها و صفوى ها است كه مى بينى پدر و پسر به تكميل بنايى مى كوشند. در بقيه ى دوره ها ((هر كه آمد عمارتى نو ساخت ...)) و چه جور؟ با مصالح عمارت در گذشتگان . تا آن جا كه حتى ديروز نيز سنگ مرمر مقابر مسلمانان را از ابرقو به كاخ ‌هاى سلطنتى تهران مى آوردند. و به هر گوشه ى مملكت كه فرو بروى مى بينى كه پى هر بنايى ، سنگ قبر درگذشتگان است و مصالح هر پل كوچكى سنگ هاى قلعه ى قديمى مجاور.

به اين طريق بناى تمدن نيمه شهرى ما، بنايى نيست كه يكى پى ريخته باشد و ديگى بالاش آورده باشد و سومى زينتش كرده باشد و چهارمى گسترده اش والخ ... بناى تمدن مثلا شهرى ما كه مركزيت حكومت ها را در خود مى پذيرفته ، بنايى است تكيه كرده بر تيرك خيمه ها و بسته به پشت زين ستوران . هخامنش ها ييلاق و قشلاق مى كردند ساسانيان نيز اين است كه شوش هست ، هم چنين باستان شناس ها حتى كار را به آن جا كشانده اند كه در طاق بناهاى بسيارى از دوره هاى تاريخى ما شباهت هاى فراوان با خيمه يافته اند و من اگر حدس بزنم كه يكى به اين دليل بود كه ما مانديم و غرب تاخت ، زياد بى راهه نرفته ام .

اين نيز به خاطرتان باشد كه ما در سراسر تاريخ ‌مان در اين پهن دشت ، شب تابستان را بر بالاى بام ها گذرانده ايم و زير طاق ستارگان . درست است كه طبيعتى خشك و هوايى چنين خشن ما را در برگرفته است ؛ اما اين خشونت از خشكى است و دفاع در مقابل آن - اگر سيلى در كار نباشد كه مختص چنين طبيعتى است - چندان سخت نيست ، مگر در زمستانى بس كوتاه هيچ كدام از شهرهاى بزرگ ما بيش از سه ماه در سال برف و بارندگى و يخ بندان ندارند. و آيا به اين ترتيب نمى توان به ((تيبورمند)) حق داد كه معتقد است تمدن هاى بزرگ شهرى كه به تكنولوژى دست يافته اند فقط در ناحيه اى از كره ى زمين استقرار پذيرند كه سرد است و ميان دو مدار راءس السرطان و مدار قطب شمال قرار گرفته است ؟^(9)

البته چنين نيست كه به ما هميشه از بيابان هاى شمال شرقى تاخته باشند اسكندر هم بود كه از ولايات شمال غرب فلات ايران آمد و اسلام هم بود كه از صحراهاى جنوب غربى آمد اما آن چه درباره ى اسكندر است با همه ى فترت كوتاه يا بلند ايرانيت در دوره ى بازماندگان او و نخستين تظاهر غرب زدگى تاريخ مدون ما، يعنى ((فيل هلن )) بودن پارت ها اين برخورد با اسكندر و سربازانش برخورد با خانه به دوشان زين نشين نبود؛ برخوردى بود با ماجراجويان و سربازان مزدور داوطلب (Mercenaire) شهرهاى كناره ى مديترانه كه از داستان ((آنابازيس )) گزه نوفون تشجيع شده بودند و در پى ثروت اسرارآميز شاهنشاهان ايرانى با انبان هاى گشاده و دهان هاى آب افتاده به زين نشسته بودند و به طمع دسترسى به گنج هاى هگمتانه و شوش و استخر به اين سو آمده بودند. اين نخستين استعمار طلبان تاريخ پس از فنيقى ها! مى دانيم كه اين ها همه عقده ى شهرسازى دارند و اگر هم ((صور)) يا استخر را مى كوبند، از مصب نيل تا مصب سند تخم چندين اسكندريه را بر جاى اردوگاه هاى موقتى خويش پاشيده اند كه دو تاى آنها تا به امروز هم سر و قامت و دامن گسترده ناظر برآمد و شد اقوام نوكيسه اند. بر عرصه ى آبى مديترانه . در برخورد با اين سربازان مزدور اگر تاراجى هم در ميان بوده است نخست به دست ما بوده است ^ (10) ما كه هر چه سيلى از بيابان گردهاى شمال شرقى مى خورديم در غرب به بندرنشينان كناره مديترانه مى زديم ، آتن همين جورى سوخت كه حريق استخر پاسخش ‍ باشد.

و اما اسلام كه وقتى به آبادى هاى ميان دجله و فرات رسيد اسلام شد، و پيش از آن بدويت و جاهليت اعراب بود، هرگز به خون ريزى بر نخاسته بود درست است كه از شمشير اسلام فراوان سخن ها شنيده ايم ، ولى آيا گمان نمى كنيد كه اين شمشير اگر هم كارى بود بيش تر در غرب بود؟ و در مقابل عالم مسيحيت ؟ به هر صورت من گمان مى كنم كه اين شهرت بيش تر به علت مقاله اى بود كه جهاد اسلامى با شهيدنمايى مسيحيت صدر اول مى كرد و گرنه همين مسيحيت به محض اين كه مستقر شد مى دانيم كه چه ها نكرد! در دوره ى ((انكيزيسيون )) در اسپانيا يا در واقعه ى تخت قاپو كردن امريكاى جنوبى و مركزى يا در تسخير افريقا يا در آسياى جنوب شرقى با ويران كردن تمدن ((خمرز))^(11) به هر جهت سلام اسلامى صلح جويانه ترين شعارى است كه دينى در عالم داشته گذشته از اين ، اسلام پيش از آن كه به مقابله ى ما بيايد، اين ما بوديم كه دعوتش كرديم . بگذريم كه رستم فرخ زادى بود كه از فروسيت ساسانى و سنت متحجر زردشتى دفاعى مذبوح كرد، اما اهل مداين تيسفون نان و خرما به دست در كوچه ها به پيشواز اعرابى ايستاده بودند كه به غارت كاخ شاهى و فرش ((بهارستان )) مى رفتند و سلمان فارسى سال ها پيش ‍ از آن كه يزد گرد به مرو بگريزد از ((جى )) اصفهان به مدينه گريخته بود و به دستگاه اسلام پناه برده ، و در تكوين اسلام چنان نقشى داشت كه هرگز آن مغان (مجوسان ) ستاره شناس در تكوين مسيحيت نداشته اند به اين طريق گمان نمى كنم بتوان اسلام را جهان گشا دانست به آن تعبير كه مثلا اسكندر را مى دانيم سربازان مزدور و بخو بريده ى آن مقدونى هر يك تبعيدى از شهر و ديار خود به جست و جوى گنج به اين سو آمدند و به هر صورت هيچ كدام ايشان چنان ايمانى را در تركش خود نهفته نداشتند كه اعراب پابرهنه را تا سيحون و جيحون كشاند. به رغم آن چه تاكنون فضلاى ريش و سبيل دار گفته اند، كه شعوبى هاى دير به دنيا آمده اى هستند و نيز به رغم كتاب سوزان عمر در رى و اسكندريه ، اسلام لبيكى بوده است به دعوتى كه از سه قرن پيش از بر آمدن نداى اسلام در اين دشت برهوت سلطنت ها در دهان مانى و مزدك به ضرب سرب داغ كرده خفه شد و اگر كمى محققانه بنگريم اسلام خود نداى تازه اى بود بر مبناى تقاضاى شهرنشينى هاى واسط فرات و شام كه هر يك خسته از جنگ هاى طويل ايران و روم ، هم چو گرگ هاى باران ديده ى صحرا، كمك كنندگان احتمالى بوده اند به هر نهضتى كه بتواند صلحى مدام را در اين نواحى بكارد. و مى دانيم كه پيامبر اسلام در جوانى با شام تجارت مى كرده است و با فلان راهب در دير شامات گفت و گو داشته والخ ... و مگر ساده تر از با ((قولوا لا اله الا الله تفلحوا)) هم مى شود مذهبى را تبليغ كرد؟ و در آخرين تحليل آيا اين توجه ما به اسلام نيز خود توجهى به غرب نيست ؟ جواب دقيق اين سؤ ال را وقتى مى توان داد كه بدانيم در متن رسوم متحجر ساسانى چه ظلم ها كه بر مردم نمى رفته است .

شايد هم توجه ما به غرب از اين ناشى مى شده است كه در اين پهن دشت خشك ، ما هميشه چشم به راه ابرهاى مديترانه اى داشته ايم . درست است كه نور از شرق برخاست ؛ اما ابرهاى باران زا براى ما ساكنان فلات ايران ، هميشه از غرب مى آمده اند. در اين توجه به سرمنشاء ابر و آب و آبادانى ما از بيابان هاى جنوب و شمال شرقى نيز مى گريخته ايم . درست به عكس آن چه شمالى هاى اروپايى را از سرما و رطوبت و يخ بندان ديار خود به جنوب و درياهاى گرم مى كشاند تا جست و جوى ادويه ى نيروبخش ‍ براى اسافل اعضا راه به افريقا و هند و امريكا بيابند و بيايد در دنبالش آن چه بعدا شكل استعمار حاد گرفت .

اين كشش دو جانبه در سراسر تاريخ تمدن بشرى هويداست . ورود آرياها به ايران خود يكى از همين دل زدگى ها از شمال و از يخ بندان ((ورجم كرد)) و ((آرياويج )) بوده است . و گر چه اندكى جسارت آميز است اما به گمان من اگر روس ها را نيز دستى به درياهاى گرم مى بود و عاقبت مى توانستند روزى خواب پطر كبير را تعبير كنند و اگر مى توانستند به قيمت غارت مستعمرات جنوبى و جنوب شرقى سرزمين فعلى خود مزد و بيمه و تقاعد كارگران پطرزبورگ و بادكوبه را تا حدود دست مزد كارگران منچستر و ليون بالا ببرند و اگر مجبور نبودند تا چشم كار مى كند به سيبرى و برف و يخ بندانش بسازند يا به تركستان و ريگ روانش در 1917 چنان انقلابى پيش پاى بشريت نبود. صدور سنن انقلابى روس به افريقا و آسياى جنوب شرقى كه آخرين تحولات سياسى پيش از حركت چينى هاست خود حكايت از آرزويى دارد كه سال هاى سال در نطفه خفه مى شده است تا اكنون در لباسى تازه پا به ميدان بنهد.

اگر باز هم دقيق تر باشيم ما از اين توجه به غرب فراوان جاى پا داريم .

درست است كه آب حيات در ظلمات شرق بود، اما اسكندر كه به جست و جويش رفت ، غربى بود و نظامى گنجوى از ما است او را پيامبر خواند و با ذوالقرنين در آميخت . جنات عدن نيز غربى است و عنبر هميشه از درياهاى شمال غربى مى آمده است و بغداد كه كعبه ى زنديقان مانوى بود در منتهاى غربى فلات ايران بود و حتما سپاه زنگ و روم را شنيده ايد و اطلاق آن را به شب و روز يا به زلف و صورت دلبران ؟ و شايد به همين دليل هيچ حرم سرايى در شرق خالى از كنيزكان رومى نبوده است كه مبشر روز و حامل سپيدى و سپيدبختى بوده اند. حتى عرفان با همه ى شرق زدگى اش (اگر بتوان اين تعبير را نيز به كار برد) شيخ صنعان باديه نشين را در بند كنيزكى رومى ، مرتد مى كند و زنار بند. حتى نرگس ‍ خاتون ، مادر مهدى موعود شيعيان نيز كنيزكى است در اصل رومى ... و به هر صورت بر اين نسق فراوان نشانه ها مى توان يافت .

و آن چه مسلم است اين كه براى ما كه هرگز ملتى نه در بند تعصب و خامى بوده ايم ، راه غرب هميشه باز بوده است . به مكه هم كه مى رفتيم هم چون سعدى ، از راه طرابلس مى رفتيم تا به كار گل بگمارندمان يا به كربلا كه مى رفتيم و به نجف تا استخوان سبك كنيم و به اروپا كه اكنون مى رويم تا عيش و عشرت كنيم ...

از همه ى اين شايدها و به گمانم ها كه بگذرم ، رفت و آمد با غرب در زندگى ملتى كه مى خواسته هر روز از روز پيش بهتر بِزيَد و بيش تر بداند و آرام تر بميرد، امرى عادى است . هيچ واقعه ى خارق عادتى نيست . رفت و آمد با همسايگان دور و نزديك است ، كوشش و جست و جوى وسيع ترى است از بشريت در حوزه هاى وجودى ديگر. اما عجيب اين جا است كه اين توجه به غرب تا حدود سى صد سال پيش هميشه يك رو داشته است ، يك علت داشته است و يك جهت . روى كينه يا حقد يا حسد و رقابت و در اين سى صد سال اخير علت ديگر و جهت ديگر روى ديگر يافته روى حسرت و اسف و عبوديت !

تا پيش از اين سه قرن اخير ما هميشه به غرب حسد برده ايم يا كينه ورزيده ايم يا با غرب به رقابت بر خاسته ايم به علت سرزمين هاى آباد و بندرهاى شلوغ و شهرهاى آرام و باران هاى مداومش در تمام آن دوره ها كه گذاشت ما نيز خود را مستحق مى دانسته ايم به داشتن چنان نعماتى و بر حق مى دانسته ايم سنت خود را و معتقدات خود را و به آنها ((كافر)) مى گفته ايم و گمراه شان مى دانسته ايم و گر چه حتى در متن تعصب زردشتى ساسانيان به علماى ايشان كه از اسكندريه و قسطنطنيه مى گريختند پناه مى داده ايم ؛ اما آن چه مسلم است اين كه آنها را هميشه به ملاك هاى خود مى سنجيده ايم ، كار را گاهى به جايى مى رسانده ايم كه مال و جان شان را حلال مى دانسته ايم و هم از اين رو بوده است كه تا توانسته ايم دست بردى به آن سوزده ايم و به هر صورت اين همه رقابت و حسد و كينه براى ما موجهى يا محركى بوده است تا نقش برجسته خشن آشورى را نرمش بدهيم و به طول و عرضش بيفزاييم و سدر را از لبنان بياوريم و طلا را از ليديا و ارسطو را در قرون وسطاى تاريك فرنگ ترجمه و تبليغ كنيم و نظام لژيونرهاى رومى را بپسنديم و يا شهرسازى شان را بياموزيم و هر چه هست در اين داد و ستد دو هزار ساله با غرب با همه ى شكست ها و بردها و تخريب هايش از دو طرف كه خود رمزى از زندگى است جمعا برد با هر دو طرف بوده است هيچ كدام چيزى نباخته ايم و اگر نه معامله ى دو دوست را داشته ايم مسلما مقابله ى دو حريف را داشته ايم و چه بهتر از اين ابريشم را داده ايم و نفت را، هند را معبر بوده ايم و زردشت و مهر را، در تركش اسلام تا آندلس سفر كرده ايم دستار هندى و خراسانى را بر سر پيشوايان اسلام نهاده ايم ، فره ى ايزدى را به ((هاله )) بدل كرده ايم و دور صورت مقدسان مسيحى و اسلامى نهاده ايم و... بسيارى بده بستان هاى ديگر. اما در اين دو سه قرن اخير روى ديگر سكه را داشته ايم . بله . حسرت و آه و اسف را مى گويم .

اكنون ديگر احساس رقابت در ما فراموش شده است و احساس ‍ درماندگى برجايش نشسته و احساس عبوديت . ما ديگر نه تنها خود را مستحق نمى دانيم يا بر حق (نفت را مى برند چون حق شان است و چون ما عرضه نداريم ، سياست مان را مى گردانند. چون خود ما دست بسته ايم ، آزادى را گرفته اند چون لياقتش را نداريم ) بلكه اگر در پى توجيه امرى از امور معاش و معاد خودمان نيز باشيم به ملاك هاى آنان ارزش يابى مى كنيم و به دستور مستشاران و مشاوران ايشان . همان جور درس ‍ مى خوانيم ، همان جور آمار مى گيريم همان جور تحقيق مى كنيم ، اين ها به جاى خود. چرا كه كار علم روش هاى دنيايى يافته و روش هاى علمى رنگ هيچ وطنى را بر پيشانى ندارد اما جالب اين است كه عين غربى ها زن مى بريم ، عين ايشان اداى آزادى را در مى آوريم ، عين ايشان دنيا را خوب و بد مى كنيم و لباس مى پوشيم و چيز مى نويسيم و اصلا شب و روزمان وقتى شب و روز است كه ايشان تاءييد كرده باشند. جورى كه انگار ملاك هاى ما منسوخ شده است حتى از اين كه زايده ى اعور ايشان باشيم به خود مى باليم . بله .

اكنون از آن دو حريف قديم چنين كه مى بينيد عاقبت يكى جارو كننده ى ميدان از آب در آمده است و آن ديگرى صاحب معركه است و چه معركه اى ! معركه ى اسافل اعضا و تحميق و تفاخر و تخرخر. تا نفت را بار بزنند! و مگر در اين دو سه قرن اخير چه رخ داده است ؟ چه ها پيش آمد تا روزگار چنين وارونه شد؟ باز برگرديم به تاريخ ...

5: سرچشمه ى اصلى سيل

در اين سه قرن اخير از طرفى دنياى غرب در ديگ انقلاب صنعتى قوام آمد و ((فئوداليسم )) جاى خود را به شهرنشينى داد و از طرف ديگر ما در اين گوشه ى شرق به پيله ى حكومت ((وحدت ملى )) خود بر مبناى تشيع پناه برديم و هر روز تار خود را بيش تر تنيديم و حتى اگر قيامى هم كرديم به لباس ((باطنيان )) و ((نقطويان )) و ((حروفيان )) و ((بهاييان )) در آمديم و به ازاى هر چه مدرسه و آزمايشگاه كه در غرب بنا نهاده شد، ما محافل سرى ساختيم و به بطون هفت گانه ى رموز و اسم اعظم پناه برديم . در اين سه قرن است كه غرب عاقبت به كمك ماشين به استحصال غول آسا دست يافت و نيازمند بازار آشفته ى دنيا شد از طرفى براى به دست آوردن مواد خام ارزان و از طرف ديگر براى فروش مصنوعات خود در همين دو سه قرن است كه ما در پس سپرهايى كه از ترس عثمانى به سر كشيده بوديم خواب مان برد و غرب نه تنها عثمانى را خورد و از هر استخوان پاره اش گرزى ساخت براى روز مباداى قيام مردم عراق و مصر و سوريه و لبنان ، بلكه به زودى به سراغ ما هم آمد و من ريشه ى غرب زدگى را در همين جا مى بينم از طرفى در درازدستى صنعت غرب و از طرف ديگر در كوتاه دستى حكومت ملى بر مبناى سنتى به ضرب سنى كشى مسلط شده . از آن زمان كه روحانيت ما فراموش كرد كه در تن حكام وقت ، عمله ى ظلم و جور فرو رفته اند، از آن وقت كه ((ميرداماد)) و ((مجلسى )) دست كم به سكوت رضايت آميز خود به عنوان دست مريزادى به تبليغ تشيع به خدمت دربار صفوى در آمدند كه جعل حديث كنند؛ از آن زمان است كه ما سواران بر مركب كليت اسلام بدل شديم به حافظان قبور، به ريزه خواران خوان مظلوميت شهدا. ما درست از آن روز كه امكان شهادت را رها كرديم و تنها به بزرگ داشت شهيدان قناعت ورزيديم ، دربان گورستان ها از آب در آمديم . من اين قضيه را در ((نون و القلم )) نشان داده ايم .

مى بينيد كه باز قضيه دو سر دارد. و من با اين كه اين مختصر هرگز دعوى جست و جو در فلسفه ى تاريخ نيست ، مجبورم كه به اين هر دو سر اشاره اى گذرا بكنم .

اما اين كه چه عللى به تحول صنعتى غرب انجاميد، كار من نيست . غربيان خود از اين مقوله حماسه ها گفته اند و داستان ها و ما نيز كه سخت غرب زده بوده ايم ، در بوق و كرناى مدارس و راديو و انتشارات مان همان اباطيل غربيان را سال هاست تكرار مى كنيم كه : رنسانس و كشف قطب نما و فتح امريكا و گذر از دماغه ى اميد نيك و كشف نيروى بخار و پا گذاشتن به هند و اختراع برق و...

الخ .

حتى در جغرافياى كلاس پنجم دبستان هم به اين بديهيات مى توان دست يافت ناچار من در اين زمينه به يك نكته اشاره مى كنم و مى گذرم : و آن نكته اين كه غرب يعنى عالم مسيحيت قرون وسطا وقتى به منتهاى درجه ى ممكن محصور عالم اسلام شد، يعنى وقتى از دو سه سمت (شرق و جنوب و جنوب غربى ) در مقابل قدرت ممالك اسلامى در خطر نيستى قرار گرفت و مجبور شد دست و پاى خود را در همان چند ولايت شمالى درياى مديترانه جمع كند، به سختى بيدار شد و در مقابل خطر اسلام از سر نوميدى به تعرض پرداخت . هم چون گربه اى كه در اتاقى حبس كرده اى و اين تاريخ كى بود؟ اواخر قرن ششم هجرى (12 ميلادى ) يعنى وقتى كه يك سر عالم اسلام دانشگاه قرطبه (كوردوبا) بود در اندلس ‍ و سر ديگرش مدارس بلخ و بخارا. و همه ى اراضى قدس و همه ى سواحل شرقى و جنوبى و غربى مديترانه در اختيار مسلمانان و حتى جزيره ى سيسيل (صقليه ) پايگاه ايشان فورا. پس از همين تاريخ است كه مسيحيان صلح جو و طعنه زن به جهاد اسلامى بدل به صليبيان جهادكننده مى شوند و در جنگ هاى طويل صليبى اساس اقتباسى را از فنون و معارف اسلامى مى گذارند كه غرب مسيحى را پس از پنج شش ‍ قرن ، بدل مى كند به خداوندان سرمايه و فن و معرفت و پس از هفت هشت قرن به خداوندان سرمايه و فن و معرفت و پس از هفت هشت قرن به خداوندان صنعت و ماشين و تكنولوژى . به اين طريق اگر غرب مسيحى در وحشت از نيستى و اضمحلال در مقابل خطر اسلام يك مرتبه بيدار شد و سنگر گرفت و به تعرض برخاست و ناچار نجات يافت ، آيا اكنون نرسيده است نوبت آن كه ما نيز در مقابل قدرت غرب احساس خطر و نيستى كنيم و برخيزيم و سنگر بگيريم و به تعرضى بپردازيم ؟ اما در زمينه ى كوتاه دستى ما و آن خواب بى گاه ، يكى دو نكته هست كه كم تر شنيده و خوانده ايد. من به اين نكات مى پردازم ديگر نكات را به تاريخ ‌هاى تمدن مراجعه كنيد.

نكته ى اول اينكه فلات ايران تا پيش از كشف راه هاى دريايى اگر هم تنها راه نبود دست كم معبر بزرگ ترين راه ها بود از شرق دور به غرب دور از چين و هند به سواحل مديترانه معبر ابريشم و ادويه و كاغذ و كالا براى دنياى غرب در معبر همين كاروان هاى حامل ثروت بود كه شهرهاى استخوان دار ما باروها افراشتند و هم چون اطراق گاه هاى امن كاروانيان دو سر عالم را زير رواق هاى سايه افكن خود پناه دادند، و از اين راه جنب و جوشى در شهر و در روستا نهادند. راهى كه قندهار و هرات و توس و نيشابور (صد دروازه ) و رى و قزوين و تبريز و خوى و ارزنة الروم را يا به طرابوزان مى پيوست يا به ديار بكر و طرابلس . اين راه شمالى ابريشم بود. يا راه ديگرى كه كناره ى سند را از دريا به هرمز و قشم مى پيوست و بعد به كرمان و يزد و اصفهان و ورامين و ساوه و همدان و كرمانشاه و موصل تا باز به بنادر شرقى مديترانه بپيوندد صرفنظر از كناره ى مازندران و دشت خوزستان كه هر كدام حال و مقالى ديگر دارند، قديمى ترين تمدن هاى فلات ايران در همين شهرها است كه بر شمردم يا بر كناره ى آن ها در شكم تپه هاى بزرگ مدفون است اما از وقتى راه هاى دريا باز شد و دريانوردان دل اين را يافتند كه بى چشم داشتى به سواحل نزديك و امن ، دل اقيانوس ها را بشكافند از آن زمان به بعد علاوه بر آن كه غرب به قاره جديد امريكا دست يافت و اين خود پلى بود كه در آن سوى عالم گرفتند در اين سو از شهرهاى ما و از شهرنشينى نيم بند ما و از تمدن ما هم چو از مارى كه پوست بيندازد و برود، فقط پوستى بر جا ماند. فقط پوسته اى . پوسته ى كاروان سراها، پوسته ى شهرها، پوسته ى آداب و فرهنگ ، پوسته ى مذهب و معتقدات ، پوسته ى اصول اقتصادى و از آن پس بود كه فقر به معنى دقيقش آمد و ما شديم فراموش شدگان دنياى زنده ها. قبرستان يادبودها و يادگارهاى خوش راه هاى باز و كاروان هاى پرمتاع ^(12) از وقتى كه ثروت سايه ى خود را از سر شهرهاى ما برداشت و مستقيما از راه دريا، چين و هند را به غرب برد ما فراموش شديم درست از همان وقت بود كه ما به پيله يا تصوف سبك صفوى فرو رفتيم و به پيله ى حكومت وحدت ملى بر مبناى تشيع . دنيا كه از ما برگشت ، ما از دنيا برگشتيم و غرب را نجس دانستيم وقتى دو سر عالم بى هيچ نيازى به مهمان نوازى كاروان سراهاى ما به هم دست يافتند ما ديگر شديم منطقه ى بى طرفى در حدود هند. منطقه اى كه بايد آرام بماند و بى سرخر و تنها وظيفه اش اينكه مبادا مزاحمتى براى هند فراهم كند و يا مبناى تهديدى باشد براى كمپانى هند شرقى و اين وضع هست و هست و هست تا سرو كله ى غول نفت از خوزستان پيدا مى شود. كه ما باز مى شويم مركز توجه عالم وجود و مايه ى نزاع شرق و غرب و آمريكا و انگليس كه به جاى خود بيايد. به هر صورت در مطالعه ى علل عقب ماندگى خاورميانه اى ها در اين سه قرن و پيش افتادن غربيان در همين مدت ، هنوز نديده ام كه كسى به اين نكته اشاره اى كرده باشد و حال آنكه در خور بسى بحث ها و جست و جوها است .

نكته ى دوم اينكه ((دوك ))هاى جمهورى و نيز (پيش قراول مسيحيان بازرگان يا بازرگانان مسيحى ) نخستين كسانى نبودند كه به جست و جوى متحدى براى دفع شر مسلمانان يعنى حريفان جنگ هاى صليبى دست به دامان ايل نشينان بت پرست شمال شرقى ايران شدند. پيش از ايشان اين ساز را اول خلفاى بغداد زدند كه براى فرو نشاندن قيام هاى خراسان و عراق هم چو آبى از زير كاه دامنه ى دسايس خود را تا صحراى قره قوروم كشاندند و كم كمك به دسته هاى مختلف ايلى و بيابان گردان غزو سلجوق و مغول ، جواز عبور و چرا و سكونت دادند در سراسر عالم شرقى اسلام و كار به جايى كشيد كه همان از اواخر دوره ى سامانيان همه ى فرمانداران نظامى خراسان و بلخ و عراق ايل تاشان بودند و اتابكان و ارسلانان و سبكتكين ها به هر صورت اگر نه عمدى در اين كار بود مسلم است كه اين جست و جوى يار و ياور در روز مباداى مقابله با كليت اسلام سال ها پيش از بناى برج و باروى تجارت خانه هاى ((ژنوا)) و ونيز شروع شده بوده است .^ (13) اين است گفته ى يك فرنگى در اين باره : ((اهميت تاريخى مسيحيت ترك بسيار زياد است مى دانيم كه ولايت سغد كه تركان غربى از 565 ميلادى به بعد در آن ساكن شدند، يكى از بزرگ ترين مراكز كليساى نسطورى بود از اين جا و نيز از ولايت بلخ بود كه مبلغان نسطورى به قصد مسيحى كردن آسيا پا در راه نهادند... چنين به نظر مى رسد كه در حدود سال هزار ميلادى ، مبلغان سنطورى كار مسيحى كردن عقبه داران قبايل ترك را در آسياى مركزى به انجام رسانده باشند. اين قبايل عبارتند از: (اونگوت )هاى مغولستان داخلى ، (قره ايت ) هاى مغولستان مركزى و (نايمن )هاى مغولستان غربى . صرف نظر از اويغورها كه از مدت ها پيش در صحراى گبى به آداب مسيحيت مؤ دب شده بودند، به هر جهت سيماى نيمه مسيحى امپراتورى چنگيزخان را بى توجه به ايمان نسطورى اين همه تركان غربى كه در ركابش شمشير مى زدند نمى توان مشخص كرد.))

به اين مناسبت تعجبى نخواهم كرد و تصادف نخواهم دانست اگر ببينم كه عالم اسلام در دو قرن هفت و هشت هجرى (سيزده و چهارده ميلادى ) يك باره از دو سو به خطر مى افتد. مغولان با ((سيماى نيمه مسيحى )) از شرق و صليبيان كاملا مسيحى از غرب و ماركوپولو با همپالگى هايش به اين ترتيب است كه وارد گود مى شوند و ((اروپاييان قرون چهارده و پانزده ميلادى كه با تركان عثمانى مى جنگيدند و سواحل غربى افريقا را كشف مى كردند و دور دماغه ى اميد مى گشتند و در اقيانوس هند با مسلمانان مى جنگيدند و در اين تصور اشتباهى به سر مى بردند كه در آن سوى اقيانوس هم دست قديمى خود را بر ضد مسلمانان خواهند يافت يعنى رييس مغولان را همه ى نوادگان مجاهدان صليبى صدر اول بودند^(14))) مى بينيد كه قضيه بسيار روشن است .

نكته سوم اين كه صليبيان فرنگ كه به توبره كردن خاك عالم اسلام پا در ركاب كرده بودند، از همه ى اروپا گرد مى آمدند از سوئد بگير تا رم - و همه فرمان پاپ اعظم را در دست داشتند و پول و جيره و اسب و عليق تجارت خانه هاى ((ژنوا)) و ((ونيز)) را در پس پشت و آن وقت به عنوان عالم اسلام با كه مى جنگيدند؟ نه با مجموعه ى ممالك اسلامى بلكه فقط با مماليك مصر، دست نشانده هاى دور افتاده ى خلافتى كه داشت بر باد مى رفت گمان نمى كنم حتى سعدى به عنوان داوطلبى براى جهاد با كفار در آن خندق طرابلس اسير شده باشد. آن روزها در اين سوى عالم اسلام هيچ كس را غم اين نبود كه خطر را ببيند و دست از بازيچه ى كودكانه ى ملوك طوايف بردارد. يا از بحث درباره ى حدوث و قدم قرآن به خاطر كوبيدن حريف چشم بپوشد گذشته از اين كه ايلغار مغول چنان دنياى اسلام را در ويرانگى يك دست كرده بود كه حتى ميدانى نمانده بود تا مردى در آن ، سر بيفرازد. در چنين روزگارى بود كه ((ماركوپولو)) در واقع به سفارت پاپ در ظاهر به تجارت ، تمام اين صحنه ى ويران شده را ((لمن الملك )) گويان مى پيمود و به تهنيت خان خانان مى رفت كه جاده ى نفوذ بازرگانان ونيز را چنين كوفته بود. فورى ترين نتيجه ى رفت و آمد اين ونيزى سر و سامان يافتن راه هاى ابريشم و ادويه بود كه قصرهاى ونيز به ازاى آنها صحنه رومئو و ژوليت مى شد. ((در نتيجه ى مساعى ايلخانان مغول و تجار ونيزى دو راه عظيم باز شد. يكى راه ارمنستان كبير (تبريز، خوى منازگرد، ارزنة الروم ، طرابوزان ) و ديگر راه ارمنستان صغير (تبريز، ارزنة الروم ، سيواس ، اسكندرون )...))^(15) اما فتح قسطنطنيه به دست مسلمانان عثمانى و زوال حكومت روم شرقى (بوزنتيه - بيزانس ) در سال 875 هجرى (1453 ميلادى ) اين راه هاى تازه امان يافته را از نو بريد و اروپاى مسيحى خو گرفته به نعمات شرق در جست و جوى راه ديگر به دست و پا افتاد بر اثر همين جست و جو بود كه نخست امريكا كشف شد و بعد گذر از دماغه ى اميد ميسر شد. درست 53 سال پس از فتح قسطنطنيه و 14 سال پس از تاءسيس حكومت صفوى (891 هجرى - 1486 ميلادى ) ((بارتولومئودياز)) از دماغه ى اميد گذشت و پنج سال بعد ((واسكوداگاما)) از همان راه به درياهاى گرم رسيد و در بندر ((كاليگوت )) هند پياده شد و هفت سال بعد ((آلبوكرك )) به ضرب توپ هاى خود، مركز حكومت امراى هرمز را گرفت و بر دهانه ى خليج فارس نشست ^(16) تا بعد بتواند ميخ اول استعمار را در ((گوا))ى هند فرو بكوبد، همان كه پانصد سال بعد، هم در اين اواخر از زمين كنده شد.

اين ها همه وقايع تاريخ و به جاى خود درست . اما غرب پيش و پس از اين ها هم در فكر چاره هاى ديگر بوده است و آخرين نكته اى كه من مى خواهم تذكر بدهم همين است كه اگر يكى از علت هاى اصلى هجوم مغولان به دنياى اسلام زمينه سازى هاى قبلى مسيحيت در بيابان هاى دور غور نبود دست كم در يورش تيمور به اين سوى عالم به جا پاهاى فراوان بر مى خوريم از تحريك اروپاى درمانده در جنگ هاى صليبى و محتاج به نعمات بازارهاى شرق . سراغ آثار فرنگان نمى روم كه در چنين مواردى به هر صورت مواظب قول و فعل خويشند ورقى به آثار خودى بزنم ، بهتر است كه گولى و گنگى را بيش تر مى توان ديد.

ابن خلدون كه در اواخر عمر خود تيمور را ديده است و با او مصاحبه اى دارد، مى نويسد: ((هنگامى كه هنوز در مغرب بودم پيش گويى هاى بسيار از قيام تيمور شنيده بودم . ستاره شناسان در حدود سال 766 منتظر ظهورش بودند. يك روز در ((فاس )) در مسجد ((القارويين )) واعظ قسطنطنيه ابوعلى باديس را ديدم كه راءيش حجت است از او درباره ى ، قرانى كه بايد واقع شود پرسيدم .

گفت دلالت دارد بر ظهور شخص ‍ مقتدرى از شمال شرقى مردم صحرانشين كه بر اين پادشاهان پيروز خواهد شد و قسمت عمده ى ربع مسكون را خواهد گرفت . و از او گذشته ((ابن زرزر)) طبيب يهودى پادشاه فرنگ ((بن آلفونسو)) نيز همين را به من نوشته است ...))^(17)

توجه كنيد كه راويان اين اخبار يكى واعظى است از قسطنطنيه آمده كه تازه به دست مسلمانان عثمانى فتح شده و ديگرى طبيبى يهودى از دربار شاهى از فرنگ ! به اين طريق فكر نمى كنيد حق داشته باشيم كه از اين جاى پاى صريح ، اين حقيقت تاريخى را بخوانيم كه رفت و روب مغول هنوز به اندازه ى كافى كمر اسلام را نشكسته بوده است و در غرب هميشه خواب نطربوق ديگرى را مى ديده اند كه بيايد و پشت اين پهلوان را عاقبت به خاك برساند! اگر هنوز شكى داريد، متوجه باشيد كه نه از آتش ويرانى مغول و نه از كشتار تيمور هرگز جرقه اى به دامن عالم مسيحيت نرسيد و روسيه هم كه اندكى تاءديب شد، به كيفر اين گناه بود كه ((ارتدكس )) بود و سر به آستان پاپ اعظم روم نمى سود و اگر باز هم شكى داريد، متوجه باشيد كه درست پنجاه سال بعد از فتح قسطنطنيه به دست مسلمانان حكومت صفوى در اردبيل تاءسيس شد^(18) يعنى درست در پشت سر عثمانى . بهترين جا براى فرو كردن خنجر و آيا مى دانيد يا نه كه در ((چالدران )) با قتل عام هاى داخلى از دو سو، خون نزديك به پانصد هزار مسلمان به زمين ريخت ؟!^(19)

گمان نكنيد كه به دفاع از تركان عثمانى برخاسته ام . نه . مى خواهم بگويم كه بر اثر اين نزاع هاى خالى از حماسه و خونين محلى و بر اثر كم خونى ناشى از آنهاست كه ما خاورميانه اى ها امروز به چنين روزگارى گرفتاريم . مى خواهم ببينم كه آيا مورخان ريش و سبيل دار ما حق دارند يا نه كه از آن سياست تفرقه ى دينى دفاع كنند؟ شايد راست باشد كه اگر عثمانيان پيروز مى شدند يا اگر صفويان در زير لواى تشيع ، ساز جداگانه اى نمى نواختند، ما اكنون ولايتى از ولايات خلافت عثمانى بوديم ولى مگر نه اين است كه اكنون ولايتى از ولايات دست نشانده ى غربيم ؟ و باز مگر نه اين است كه از ابتداى نهضت اسلام تا شش هفت قرن بعد ما همين صورت را داشتيم و در حالى كه ظاهرا ولايتى از ولايات خلافت بغداد بوديم در لباس همان جزيى از كل بودن چه كلى از عالم اسلام را به دوش ‍ مى كشيديم ؟ و باز مگر نه اين است كه حتى در ساده ترين سال هاى سلطه ى امويان باز ما بوديم كه با تكيه به قوميت و آن چه از ايرانى مآبى به اسلام داده بوديم لواى سياه عباسيان را از خراسان تا بغداد كشيدى و رنگ و انگ تمدن ايرانى را چنان به اسلام زديم كه هنوز هم مستشرقان تازه كار درمانده اند كه چند درصد از تمدن اسلامى را عواملى غير ايرانى بايد ساخته باشد؟

غرض از اين همه ، اين است كه سعه ى صدر داشته باشيم و به اين بنگريم كه بر اثر چنان سياست هاى تفرقه انگيز و آن آتش افروزى خونين و بى حماسه و بى عاقبت كه به كمك زير جلى محافل روحانى وقت و به به گويى سفراى مسيحى فرنگ كه اخلاف شيعه و سنى را دامن مى زدند دنبال شد چه بلاها كه به سر شرق آمد يا به سر همه ى ما كه غربى ها، خاورميانه اى مى نامندمان ! و ما اكنون چه كم خونى مزمنى را از آن دوران به ارث برده ايم و ببينيد نويسنده ى فرنگى از آن سياست تفرقه انگيز و ضعيف كننده ى شرق با چه بادى در آستين خود و چه شاخى در جيب ما حرف مى زند! بله همان حضرت ((رنه گروسه )) است كه مى فرمايد: ((اين چنين است كه ايران جاى خود را در صف دولت هاى بزرگ اداره كننده ى جهان مى يابد. نخستين دليلش روابط دربار اصفهان از طرفى با خان خانان مغول ، و از طرف ديگر با قدرت هاى غربى و اين روابط با غرب به خصوص از نظر تاريخ جهانى اهميت بسيار دارد چرا كه درست بر خلاف امپراتورى عثمانى ، ايران را به صورت متحد طبيعى عالم مسيحيت در آورده است و به خاطر همين ماءموريت تاريخى است كه سياحان بزرگ اروپايى قرن هفدهم روى به دربار اصفهان نهاده اند، نخست برادران شرلى ، اين ماجراجويان اعجاب انگيز انگليسى كه دوستان شخصى شاه عباس شدند و سپس (تارونيه ) و (شاردن )...)) اكنون بگذاريد يك بار ديگر قلم را به ابن خلدون بدهم تا ((... از بيگانگان هرگز ننالم والخ ))... اين حضرت درباره ى شخص تيمور مى گويد: ((برخى او را عارف مشرب مى دانند و برخى ديگر رافضى اش مى دانند زيرا كه ديده اند براى افراد خاندان على برترى قايل است ...))^(20) مى بينيد كه زمزمه بسى پيش از صفويان آغاز شده است و آن وقت مگر اين تيمور ((رافضى )) چه كرد؟ يك بار ديگر دنياى اسلام را چنان كوبيد كه نه از تاك نشان ماند و نه از تاك نشان . اگر هلاكوى مغول در 657 هجرى خليفه ى عباسى بغداد را به ترس از لرزش زمين و آسمان و غضب الهى لاى نمد ماليد تا خفه شد، اين گردن كلفت ثانى ، يعنى تيمور، بايزيد ايلدوروم (= برق (= صاعقه )) را كه آخرين سلجوقيان تركيه بود در قفس ‍ كرد و به عنوان خوش رقصى براى نامسلمانان مسيحى هم چون ببرى به تماشايش گذاشت و پس از اين وقايع بود كه دنياى ملوك طوايف قرن هشتم هجرى چنان در وحشت و خراب و درماندگى يك دست شد كه صفويان براى بيعت گرفتن مى توانستند حتى به كشتار نيازى نداشته باشند.

غرض از اين همه موشكافى ، آه و اسف بر گذشته نيست يا تفاخر به منم آن كه رستم يلى بود يا نبود در سيستان . غرض اين است تا بدانم كه كرم چگونه در خود درخت جا كرده بود كه ((سعدى )) آدمى درست يك سال پيش از قتل خليفه ى بغداد و در آن بحبوحه ى غارت مغول ها مى فرمايد:

در آن ساعت كه ما را وقت خوش بود ز هجرت شش صد و پنجاه و شش بود

و يا ابن خلدون آدمى كه سراسر غرب عالم اسلامى را به عنوان قاضى و وزير و منشى حضور اميران زير پا داشت و چنان كتابى در فلسفه ى تاريخ نوشت ، خود چگونه تن به قضا داده بود و در خستگى ناشى از كشمكش هاى داخلى امراى مسلمان اندلس چنان نوميد و درمانده بود كه با آن خبرسازى ها چشم به راه هر نطربوق يك دست كننده ى عالم داشت ، گرچه اين يك دستى در ويرانى باشد.

6: نخستين گنديدگى ها

چنين است كه در خاورميانه ى ما هم زمان با طلوع دوره ى ((رنسانس )) در غرب ديو تفتيش عقايد قرون وسطايى سر بر مى دارد و كوره ى اختلافات و جنگ هاى مذهبى تافته مى شود. گذشته از اين كه در صفحات پيش ديديم كه اين سوى عالم دارد خالى مى شود از كاروان هاى متاع آور و به اين دليل بايد به انزواى فقر و تصوف صوفى مآب خود بخزد به اين طريق به قول حضرت فرديد ما درست از همان جا كه غرب تمام كرده است ، شروع كرده ايم غرب كه برخاست ، ما نشستيم غرب كه در رستاخيز صنعتى خود بيدار شد، ما به خواب اصحاب كهف فرو رفتيم بگذريم كه عين اين بازى الا كلنگ را ما در دوره ى روشنفكرى هم داريم كه غرب در اوايل قرن 18 ميلادى شروعش كرد و ما در اوايل قرن بيستم (با نهضت مشروطه ) كه اروپا داشت به سمت سوسياليسم و سبك هاى هدايت شونده در اقتصاد و سياست و فرهنگ مى گراييد.

برداريد ورقى بزنيد به سفرنامه هاى همه كسانى كه در سراسر دوره ى صفوى به عنوان سياح يا بازرگان يا ايلچى يا مستشار نظامى و اغلب هم از يسوعيان (ژزوئيت ها)^(21) به اين سو آمده اند و ببينيد كه همه ى ايشان چه شاهدهاى تشويق كننده و صبورى بوده اند براى آن تخته قاپو كردن ها! و چه پيزرى نهاده اند لاى پالان آدم كشى هاى عباس صفوى يا بى بته گى هاى سلطان حسين ! و درست از آن زمان است كه ما گوش مان بدهكار مى شود به به به گويى كنار گودنشينان فرنگى كه در حقيقت تربيت كنندگان اصلى امرا و رجال ما هستند در اين سى صد سال اخير و همه ى اين احسنت ها هم چون افسونى است در گوش پير مرد راه دار خسته اى كه آرام بخوابد تا ديگران قافله را بزنند.

اين ها است سرچشمه هاى اصلى اين سيلاب غرب زدگى . بدبختانه ما هنوز هم گوش مان به اين به به گويى هاى مغرضانه ى ماءموران وزارت خارجه اى بيگانه اخت است كه هر چند سال يك بار در لباس مستشرقى يا سفيرى يا مستشارى به اين سو مى آيند و در آخر كار طومار وهن آورى درست مى كنند كه بله شما سرتان سر شير است و دم تان دم فيل . و ما يعنى همين مايى كه از دوره ى خسرو انوشيروان ماليخولياى بزرگ نمايى داشته ايم و به تعارف دل باخته بوده ايم ! به دنبال همين رفت و آمدهاى نوع تازه است كه فرنگان با خلق و خوى ما آشنا مى شوند و مى آموزند كه چگونه دست به دهان نگاه مان بدارند و چگونه قرضه بدهند و بعد گمرك را در اختيار بگيرند. يا چگونه انحصار ابريشم مملكت را كه در دست شاه وقت است (در زمان صفويه )، در بازار رقابت هاى خود بشكند و بعد كه خيارشان كونه كرد، چگونه به دست غلجاييان افغان خيال خود را از آن پهلوان كچل صفوى راحت كنند كه كم كم به اندازه ى لولوى سرخرمنى ترس آور مى شود. و بعد هم نادر است كه بيايد و چنان كله خرانه به هند بتازد و درست در روزگارى كه كمپانى هند شرقى ، يعنى استعمار غربى ، دارد در جنوب هند خيمه و خرگاه مى زند و لازم است كه سر دربار محمد شاه در شمال هند گرم باشد. و بعد هم سر نادر كه به بيخ طاق كوفته شد داستان تركمان چاى است (1243 هجرى ، 1828 ميلادى ) كه آخرين عر و تيز اين پوست شير پوشيده ى غافل بود. و بعد هم داستان جنگ هرات است (1273 - 1857) كه يك محاصره بوشهر آخرين پشم را از اين ريش و سمباد برد. نعش اين پهلوان را هم اين چنين به خاك افكندند. و در اين پنجاه شصت ساله ى آخر هم كه سر و كله ى نفت پيدا شده است و ما باز چيزى به عنوان علت وجودى يافته ايم ، بر اثر همين زمينه چينى ها و سوابق ديگر آب ها چنان از آسياب افتاده است كه سرنوشت سياست و اقتصاد و فرهنگ مان يك راست در دست كمپانى ها و دولت هاى غربى حامى آن ها است . و روحانيت نيز كه آخرين برج و باروى مقاومت در قبال فرنگى بود از همان زمان مشروطيت چنان در مقابل هجوم مقدمات ماشين در لاك خود فرو رفت و چنان در دنياى خارج را به روى خود بست و چنان پيله اى به دور خود تنيد كه مگر در روز حشر بدرد. چرا كه قدم به قدم عقب نشست .

اين كه پيشواى روحانى طرف دار ((مشروعه )) در نهضت مشروطيت بالاى دار رفت ، خود نشانه اى از اين عقب نشينى بود. و من با دكتر ((تندركيا)) موافقم كه نوشت شيخ شهيد نورى نه به عنوان مخالف ((مشروطه )) كه خود در اوايل امر مدافعش بود، بلكه به عنوان مدافع ((مشروعه )) بايد بالاى دار برود.^(22) و من مى افزايم ، و به عنوان مدافع كليت تشيع اسلامى . به همين علت بود كه در كشتن آن شهيد همه به انتظار فتواى نجف نشستند. آن هم در زمانى كه پيشواى روشنفكران غرب زده ى ما ملكم خان مسيحى بود و طالب اوف سوسيال دمكرات قفقازى ! و به هر صورت از آن روز بود كه نقش غرب زدگى را هم چون داغى بر پيشانى ما زدند. و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار، هم چون پرچمى مى دانم كه به علامت استيلاى غرب زدگى پس از دويست سال كشمكش بر بام سراى اين مملكت افراشته شد.

و اكنون در لواى اين پرچم ، ما شبيه به قومى از خود بيگانه ايم . در لباس و خانه و خوراك و ادب و مطبوعات مان و خطرناك تر از همه در فرهنگ مان .

فرنگى مآب مى پروريم و فرنگى مآب راه حل هر مشكلى را مى جوييم .^(23) اگر در صدر مشروطه خطر بيخ گوش مان بود، اكنون در جان مان نشسته . از آن دهاتى به شهر گريخته كه ديگر به ده برنمى گردد، چون سلمانى دوره گرد آبادى او بريانتين در بساط ندارد و در ده سينما نيست و ساندويچ نمى توان خريد، گرفته تا آن وزير كه چون در مقابل گرد و خاك حساسيت (آلرژى !) دارد سالى به دوازده ماه در چهار گوشه ى عالم پرسه مى زند. و چرا اين طور شد؟ چون همه ى دو سه نسلى كه پس از وقايع مشروطه در اين آب و خاك سرى توى سرها درآوردند و معلم و نويسنده و وزير و وكيل و مدير كل شدند و جز در طب ، هيچ كدام متخصص در فن و حرفه اى نشدند، همه ى اين ها اگر هم چشم شان يك راست به دست قرتى بازى هاى دوره ى جوانى خودشان نبود كه در پاريس و لندن و برلن گذرانده بودند، دست كم گوش شان فقط بدهكار به ((سه مكتوب )) آقاخان كرمانى بود. خطاب به جلال الدوله و به ديگر غرب زدگى هاى صدر اول مشروطيت از زبان و قلم ملكم خان و طالب اوف و ديگران ...^(24) و تا آن جا كه صاحب اين قلم مى بيند اين حضرات ((مونتسكيو))هاى وطنى (!) هركدام از يك سوى بام افتاده اند. و گرچه شايد همه در اين نكته متفق القول بودند و بفهمى نفهمى احساس مى كردند كه اساس اجتماع و سنت كهن ما در قبال حمله ى جبرى ماشين و تكنولوژى تاب مقاومت ندارد و نيز همگى به اين بى راهه افتادند كه پس ((اخذ تمدن فرنگى بدون تصوف ايرانى ))^(25)، اما گذشته از اين نسخه ى نامجرب كلى هركدام در جست و جوى علاج درد به راهى ديگر رفتند. يكى زير ديگ پلوى سفارت را آتش كرد، ديگرى به تقليد از غرب گمان كرد بايد ((لوتر)) بازى در آورد و با يك ((رفورم )) مذهبى به سنت كهن جان تازه دميد، و سومى دعوت به وحدت اسلامى كرد، در زمانى كه قتل عام ارمنيان و كردها كوس رسوايى عثمانى را بر سر بازار دنيا كوفته بود. مى بخشيد كه در لفافه مى گويم . جاى صراحت نيست .

در آن صدر اول مشروطه علت اساسى كار زعماى قوم در اين بود كه مخالف و موافق گمان مى كردند كه ((اسلام = مشروعه = مذهب )) هنوز آن كليت جامع را دارد كه حفاظى يا سدى در مقابل نفوذ ماشين و غرب باشد. به اين علت بود كه يكى به دفاع از آن برخاست و ديگرى كوبيدش . به همين علت بود كه ((مشروطه )) و ((مشروعه )) دو مفهوم متضاد بى دينى و دين دارى از آب درآمد. به اين طريق به گمان من همه ى آن حضرات ، بوق را از سر گشادش زده اند. گرچه شايد اگر ما نيز در آن دوره مى زيستيم ، خبط آن دو فريق را تكرار مى كرديم و اكنون ديگر نبوديم تا چنين قضاوت سختى را به قلم بياوريم ، چرا كه آن حضرت به هر صورت نزديك تر از ما بودند به زمانى كه ميرزاى بزرگ شيرازى با يك فتواى ساده طومار امتياز تنباكو (به كمپانى انگليسى رژى ) را در نوشت و نشان داد كه روحانيت چه پايگاهى است و نيز چه خطرى ! به هر طريق آن همه مردان نيك در صدر اول مشروطه ، غافل بودند از اين كه خداى تكنيك در خود اروپا نيز سال ها است كه از فراز عرش بورس ها و بانك ها كوس لمن الملكى مى زند و ديگر تحمل هيچ خدايى را ندارد و به ريش همه ى سنت ها و ايدئولوژى ها مى خندد. بله اين چنين بود كه مشروطه به عنوان پيش قراول ماشين ، روحانيت را كوبيد و از آن پس بود كه مدارس ‍ روحانى در دوره ى بيست ساله به يكى دو شهر تبعيد شد و نفوذش از دستگاه عدليه و آمار بريده شد و پوشيدن لباسش منع شد. و آن وقت روحانيت در قبال اين همه فشار نه تنها كارى به عنوان عكس العملى نكرد، بلكه هم چنان در بند مقدمات و مقارنات نماز ماند؛ يا در بند نجاسات يا مطهرات ؛ يا سرگردان ميان شك دو و سه ! و خيلى كه همت كرد راديو و تلويزيون را تحريم كرد كه چنين گسترش يافته اند و هيچ رستمى جلودارشان نيست . در حالى كه روحانيت بسيار به حق و به جا مى توانست و مى بايست به سلاح دشمن مسلح بشود و از ايستگاه هاى فرستنده ى راديو تلويزيونى مخصوص به خود - از قم يا مشهد - هم چنان كه در واتيكان مى كنند، به مبارزه با غرب زدگى ايستگاه هاى فرستنده ى دولتى و نيمه دولتى بپردازد. سر بسته بگويم : اگر روحانيت مى دانست كه با اعتقاد به ((عدم لزوم اطاعت از اولوالامر))، چه گوهرگران بهايى را هم چو نطفه اى براى هر قيامى در مقابل حكومت ظالمان و فاسقان در دل مردم زنده نگه داشته ، و اگر مى توانست ماهيت اصلى اين اولياى امر را به وسايل انتشاراتى (روزنامه ، راديو، تلويزيون ، فيلم و غيره ...) خود براى مردم روشن كند و حكم موارد عام را به موارد خاص بكشاند و اگر مى توانست با پا باز كردن به محافل بين المللى روحانيت و جنبشى به كار خود بدهد، هرگز اين چنين دل به جزييات نمى بست كه حاصلش بى خبرى صرف و كنار ماندن از گود زندگى است .^(26) و به عنوان شاهد مثال اشاره اى بكنم به نقشى كه تنها يك كمپانى نفت در اين شصت ساله ى اخير در سياست و اجتماع ما بازى كرده است و بعد رها كنم اين همه بحث تاريخى را.

امتياز نفت درست در سال اول قرن بيستم ميلادى (1901) داده شد. از طرف شاه قاجار به ((ويليام نوكس دارسى ))، انگليسى كه بعد حقوق خود را به كمپانى معروف فروخت . و ما درست از 1906 به بعد است كه جنجال مشروطيت را داريم .

و حوزه ى قرارداد كجا است ؟ دامنه هاى جنوب غربى كوه هاى بختيارى . آثار نخستين چاه نفت هنوز در مسجد سليمان باقى است . پس بايد دامنه ى جنوب غربى كوه هاى بختيارى را از كوچ زمستانه ى ايل بختيارى خالى نگه داشت تا نخستين چاه كن هاى نفت بتوانند به راحتى زمين ، كوه و دشت مسجد سليمان را بكاوند.

اين جورى است كه ايل بختيارى ^(27) راه مى افتد تا با كمك مجاهدان تبريز و رشت به فتح تهران برود! و اگر مشروطه ى ما نيم بند است به همين علت هم هست كه ((خان ))ها به پشتيبانى از نهضتى برخاستند كه در اصل ((خان خانى )) را نفى مى كند. بله . به اين طريق سر ما آن قدر گرم به مشروطه و استبداد است تا جنگ اول بين الملل را در مى گيرد. اما كمپانى به نفت رسيده است و دريادارى انگليس كه رسما صاحب امتياز نفت جنوب شده است ، حالا ديگر سوخت مطمئن خود را دارد.

مى بينيد كه من تاريخ نويسى نمى كنم . استنباط مى كنم و خيلى هم به سرعت .

دلايل و وقايع را خود شما در تاريخ ‌ها بجوييد.

بعد در حدود سال 1300 خودمان (1920 ميلادى ) جنگ تمام شده است و صاحبان كمپانى اكنون فاتح اند و كوره ى جنگ فسرده و ناچار مصرف خارجى نفت كم شده و بايد مشترى نفت را در بازارهاى داخلى نيز جست . پس بايد حكومت مركزى مقتدرى سر كار باشد تا همه ى راه ها را امن كند و راه بندها برداشته شود و تانكرهاى نفت به راحتى بتوانند تا قوچان و خوى و مكران بروند و بايد بتوان در هر ده كوره اى پمپ بنزين ساخت . و مهم تر از همه اين كه چون صاحب امتياز اكنون دريادارى انگليس است ، ديگر حوصله ى اغتشاش داخلى و چانه زدن با خان ها و مجلس ها و مطبوعات را ندارد و مى خواهد تنها با يك نفر طرف باشد. اين است كه كودتاى 1299 را داريم و حكومت نظامى و خودكامه ى بعدى اش را و تخت قاپوى كردها را و خفقان گرفتن ((سميتقو)) را و سر به نيست شدن شيخ خزعل را كه اگر اندكى عاقلانه رفتار كرده بود، حالا المثناى شيخ نشين بحرين را در خوزستان هم داشتيم .

بعد، در سال 1311 خودمان (1932 ميلادى ) كم كم مدت امتياز دارسى از نيمه گذشته است و دارد به سوى تمامى مى رود. ناچار صاحب امتياز اصلى ، دريادارى يعنى دولت انگليس ، بايد از چنان قدرت متمركزى كه هست و همه ى حرف هايش را از مجلس و هياءت وزرا تا قشون و امنيت عمومى ، يك نفر مى زند، استفاده كرد و تا تنور داغ است مدت امتياز را تجديد كرد. اين است كه تقى زاده از نو ((آلت فعل )) مى شود و مجلس ‍ خيمه شب بازى راءى مى دهد و امتياز دارسى را اول لغو مى كنند و بعد از نو مى بندند و با چنان بوق و كرنايى كه حتى پيرمردهاى قوم بو نبردند كه چه كاسه اى زير نيم كاسه است ! يا اگر بردند، لب تر نكردند. چرا كه نديديم هيچ كدام شان حتى ناله اى از آن داستان سر كنند و محكوميت تاريخ را از پيشانى سرنوشت خود بردارند. مگر بعدها كه آب از آسياب افتاد و سر پل سال هاى پس از شهريور بيست ، افسار هر خرى را گرفتند.

البته چنين حقيقت زشتى را بايد به صورت ظاهر سازى هاى در خور زمانه مزين كرد. يعنى واقعيت را پوشاند. و چه جور؟ اين جور كه به ضرب دگنك لباس مردم را متحد الشكل مى كنند و كلاه نمدى را از سر مردها برمى دارند و حجاب را از سر زن ها. به عنوان آخرين تحولات مترقيانه (!) و راه آهن سرتاسرى را مى كشند - نه به خرج نفت ، بلكه به خرج ماليات قند و شكر- كه تازه بزرگ ترين دليل وجودى اش كمك رساندن به پشت جبهه ى استالين گراد بود در سال هاى جنگ دوم بين المللى .

بعد، در سال 1320 خودمان (1941 ميلادى ) باز جنگ اروپا است و خطر رشيد عالى گيلانى و لاسى كه حكومت وقت ايران به عنوان علامت بلوغى ، اما سر پيرى ، با محور رم - برلن مى زند. آخر گاوهاى يك طويله اگر هم خو نشوند، هم بو كه مى شوند. و البته ديگر شوخى بردار نيست و همه ديديم كه چه وضعى پيش آمد. آن همه قدرت و جبروت و ارتش و ركن دو و شهربانى يك روزه از هم پاشيد. و البته وقتى ناپلئون كه يك سردار فرانسوى بود به جزيره ى ((سنت هلن )) رضايت داد، پيداست كه يك سردار ايرانى به جزيره ى ((موريس )) خواهد ساخت . و بعد ممالك متحد امريكا است كه خيلى زودتر از جنگ بين الملل اول به خود جنبيده است و بايد بتواند كشتى هاى سلاح بر خود را در خليج فارس نفت گيرى كند. و اگر شما بوديد، حاضر بوديد به ازاى سوخت كشتى هايى كه در راه پيروزى بر فاشيسم - يعنى نجات روس و انگليس - دور دنيا مى گشتند دلار از جيب شخصى بدهيد؟ آن هم به كمپانى نفت انگليس ؟ بله . زمينه ى دخالت امريكا در قضيه ى نفت جنوب از اين جا شروع مى شود به خصوص كه در قضيه ى آذربايجان فقط وزنه ى سياست امريكا بود كه سازمان ملل را به حركت واداشت و روس هاى شوروى ، آذربايجان را تخليه كردند. ناچار باز تشنج است و آزادى خواهى است و سخن از امتياز نفت شمال هم هست ، هم چو لولوى سر خرمنى كه انگليس ها نمى خواهند حصارش را به امريكا بسپارند. و اين آزادى مختصر هست تا در سال 1329 (1951 ميلادى ) كه نفت ملى مى شود و امريكا كيش ‍ مى دهد و مهره هاى شطرنج يكى پس از ديگرى عوض مى شوند. يكى بايد به صندوق عدم برود و ديگرى مات بشود. تا سرمايه دارى امريكا بتواند 40 درصد از سهام ((كنسرسيوم )) نفت را ببرد. درست همان سهامى كه دريادارى انگلستان دارد. و اين است داستان قيام ملى 28 مرداد 1332.

و اين است معنى آن چه دنباله روى در سياست و اقتصاد مى ناميم . دنباله روى از غرب و از كمپانى هاى نفتى و از دولت هاى غربى ، اين است حد اعلاى تظاهر غرب زدگى در زمانه ى ما. به اين صورت است كه صنعت غرب ما را غارت مى كند و به ما حكم مى راند و سرنوشت ما را در دست دارد. پيداست كه وقتى اختيار اقتصاد و سياست مملكت را به دست كمپانى هاى خارجى دادى ، او مى داند كه به تو چه بفروشد و دست كم اين را مى داند كه چه چيز را نفروشد. و البته براى او كه مى خواهد فروشنده ى دايمى كالاهاى ساخته ى خود باشد، بهتر اين است كه تو هرگز نتوانى از او بى نياز باشى . و خدا زنده بدارد معادن نفت را.

نفت را مى برند و در مقابل هر چه بخواهى به تو مى دهند. از شير مرغ تا جان آدمى زاد. حتى گندم . و اين داد و ستد اجبارى حتى در مسايل فرهنگى نيز هست . و در ادب و سخن . برداريد و صفحات انگشت شمار مطبوعات مثلا سنگين ادبى را ورق بزنيد. كدام خبر از اين سوى عالم در آن ها هست ؟ يا از شرق به معنى اعم ؟ از هند يا از ژاپون يا از چين ؟ همه خبر از ((نوبل )) است و عوض ‍ شدن ((پاپ )) و از ((فرانسواز ساگان )) است و جايزه هاى ((كان )) و آخرين نمايش نامه ى ((برادوى )) و تازه ترين فيلم ((هوليوود)). ((رنگين نامه )) ها هم كه حساب شان پاك است و اگر اين ها را ((غرب زدگى )) نناميم ، چه بناميم ؟

7: جُنگ تضادها

اكنون ماييم و تشبه به قومى بيگانه و به سنتى ناشناس و به فرهنگى كه نه در آب و هواى زمين ما ريشه دارد و نه به طريق اولى شاخ و برگى مى كند. در زندگى روزانه و در سياست و در فرهنگ . و به اين علت همه چيزمان ابتر. و اصلا اين ((ما)) كيست ؟ چيزى مانده به نوزده - بيست ميليون آدمى زاد كه 75 درصدشان در روستاها مى زيند و يا زير چادرها و كپرها بار سوم عهد بدايت خلقت ، بى خبر از ارزش هاى جديد، محكوم به رسوم ارباب و رعيتى ، ماشين نديده ، با ابزار كارى بدوى و خوراكى و سوختى و پوششى و خانه اى همه در خور بدويت . يعنى خيش و نان جو و تاپاله ى گاو و كرباس و كومه ، به ترتيب . و تنها چيزى كه از دنياى غرب به اين روستا نفوذ كرده است ، سربازگيرى است و ((ترانزيستور)). و همين دو، خود بدتر از ديناميت اثر مى كند.

تحول ماشينى ، تا آن حد كه بخارى را به جاى كرسى بگذارد، اولين قدم است .

اما در اين روستاها كه ما داريم ، حتى زغال را نمى شناسند. چه رسد كه نفت را. و ما كه مملكتى نفت خيزيم و خيلى هم براى توسعه ى مصرف نفت كوشش مى كنيم سرانه ى مصرف بنزين و نفت مان در سال فقط دويست و پنجاه ليتر است .

تازه با اين همه چهار چرخه ى قراضه اى كه در شهرها بنزين مى خورند و تصادف پس مى دهند.^(28) و با اين مقدار نفت حتى روزى يك اشگنه هم نمى شود پخت .

آن وقت غرب زدگى ايجاب مى كند كه همين روستاها را با اين شرايط كه شمردم ، بيندازيم زير لگد تراكتورهاى جورواجور كه به اعتبار پول نفت و اصلا در مقابل صادرات نفتى ناچاريم بخريم . و آن وقت اين تراكتور چه مى كند؟ همه ى مرزها و سامان هاى اجدادى را به هم مى زند. بيا و ببين چه كشتارها بر سر اين كه چرا اين خيش كور قرن بيستمى از زمين ((كل مدولى )) سه وجب تجاوز كرده و به زمين ((كل عباس على )) وارد شده . من از اين برخوردهاى خونين و بابيل سرشكافتن هاى دهات ، يك آرشيو درست كرده ام براى يك قصه . و تازه در چنين اوضاعى و احوالى آخرين راه تحول را، در دهات تقسيم املاك دانسته اند! و گستردند طبقه ى خرده مالك . يعنى هر زمين قابل كشتى را بدل كردن به تار عنكبوتى از مرز و سامان هاى فردى كه هر ماشينى را در تار و پود خود خفه خواهد كرد و قدرت عمل را از آن خواهد گرفت . و بعد هم بيا و ببين چه قبرستانى شده است مزارع مملكت براى قراضه ى پوسيده ى اين تراكتورها كه نه ايستگاه تعميراتى در دسترس دارند كه مراقب كارشان باشد و نه افق بازى هست و نه زمين وسيعى تا بتوان ازشان كارى كشيد و نه جاده اى هست كه بتوان براى تعمير به شهرشان آورد. و با اين همه اهالى يك روستا دست كم سه ماه از سال بى كار بى كار! و گرفتار سرما و سيل و بى آبى و خشك سالى و ملخ . آخر اين ها را كى بايد حل كرد؟

اگر خوراك اهالى يك مملكت صنعتى و پيش افتاده را عده اى در حدود 9 تا 15 درصد اهالى آن مملكت تهيه مى كنند، ما 60 درصد اهالى مملكت را به خدمت شكم خود گماشته ايم و تازه هر سال گندم از امريكا وارد مى كنيم و شكر از فرمز.

ما كه در مملكتى به اصطلاح فلاحتى به سر مى بريم . و تازه آن نه ماه سال كه اهالى غيور روستا كار مى كنند مگر چه مى كنند؟ علف چينى ، تاپاله آفتاب كردن ، گاو و گوسفند را لب جو بردن يا برگزارى مراسم نماز باران . و ((آخر اين كه كار نشد! ترانزيستور مى گويد كه در شهرها پول پارو مى كنند.

چهارشنبه ها. پس راه بيفتيم !)) و اين جورى مى شود كه خيل خيل از دهات به شهرها مى گريزند. به شهرهايى كه قبلا جوانان كارآمد ده را به سربازى و مصدرى و بيگارى به آن برده اند. به شهرهايى كه 25 درصد باقى اهالى غيور را زير سقف هاى گلى خود و پشت ديوارهاى بلند و قطور از آفات دهر مصون داشته اند. به شهرهايى كه اغلب ده كوره هاى بادكرده اى هستند يا به قول دوستم حسين ملك هر كدام گرهى هستند كه در يك جا به باريكه اى ريسمان جاده اى خورده اند. و آن وقت اين شهرها هر كدام خود بازار مكاره اى براى مصنوعات فرنگى . محصول دوچرخه ى دست كم پنجاه سال كارخانه ى ((راله ى )) انگلستان را يك جا در يزد مى بينى . و محصول يك ماه كارخانه هاى ((ميتسوبيشى )) را در تربت حيدريه . و محصول ده سال ((فورد)) و ((شورلت )) و ((فيات )) را در تهران . و آن وقت در شهر كرمان كره گير نمى آورى و در تبريز بايد كنسرو استراليايى بخورى . همه ى اين ها را من تجربه كرده ام ، بله از آن دهات به اين شهرها مى گريزيم . به جنگل تنك شهرها. و به چه كارى ؟ به ماشين پايى ، به فروش دسته چك خوشبختى (!) يا خيلى كه كارى باشيم به كارگل . و مزد چه قدر؟ ناهار بازار ساختمان كه باشد روزى هفت تا ده تومن . مزدى كه در ممالك صنعتى به يك ساعت كارگل مى دهند.

درست است كه اين جورى شهرنشينى به هر صورت دارد وسعت مى يابد، اما در كدام عهد شنيده ايد كه شهر بى روستا بتواند دوام بياورد؟ اين طور كه ماييم به زودى در سراسر مملكت به جاى شهرها يا روستاها، انبارهاى قراضه اى از ماشين خواهيم داشت . هر كدام درست شبيه ((جنك يارد))^(29)هاى امريكايى و به بزرگى تهران ! و آخر ماشين را كه نمى شود مثل توپ كوهستانى روى كول قاطر گذاشت و همراه ايل كه كوچ مى كند براى حفاظت و امنيت به اين كوه و آن تپه برد. حتى اگر يك ((پژو)) خريده باشى ، ناچارى شب برايش جان پناهى دست و پا كنى و گرنه سرما ((رادياتور)) را مى تركاند و آن وقت قسطها را چه جور خواهى داد؟ به اين طريق است كه راننده هاى فراوان داريم در شهرها كه شب در مسافرخانه مى خوابند به تختى دو تومن و تاكسى شان در فلان ((توقف گاه )) مى خوابد به شبى يك تومن ، با اين آب و هوايى كه ما داريم .

بله . جبر مصرف ماشين ، شهر نشينى مى آورد و اين شهرنشينى چنان چه گذشت ، دنباله اى است از كنده شدن از زمين . براى اين كه به شهرى مهاجرت كنى بايد از ملك آبا اجدادى كنده شوى ، يا از ده اربابى بگريزى ، يا از سرگردانى ايل خسته بشوى و فرار بكنى . و اين سخت است نخستين تضادى كه حاصل غرب زدگى ما است . براى اين كه دعوت ماشين را به شهر نشينى اجابت كنى ، مردم را از دهات بنه كن به شهر مى فرستى كه نه كارى براى تازه واردها دارد، نه مسكن و ماءوايى و در حالى كه خود ماشين پا به ده هم باز كرده است . و گرچه هر ماشين جاى ده تا آدم و ((ورزو)) را مى گيرد، اما در ده نيز ماشين بى نياز از خدمتكار نيست . و خدمتكار فنى . و اين را از كجا مى آورى ؟ مى بينيد كه بدجورى خرتوخر شده است !

تضادهاى ديگرى هم داريم ناشى از همين غرب زدگى . بشمارم : اولين قدمى كه شهر نشينى برمى دارد اين است كه به شكم خود برسد و بعد به زير شكم خود. و براى حصول اين دومى به سر و پز خود.^(30) چون در ده كه بوديم به اين همه دسترس نداشتيم . به اين طريق نخستين منابع يك ((بورژوازى )) تازه به دوران رسيده صنايع خوراكى است (قندسازى ، بيسكويت ، روغن نباتى ، كمپوت ، شير پاستوريزه ) و صنايع ساختمانى (سيمان سازى ، آجرپزى هاى لوكس ، موزاييك و الخ ...) و صنايع پوشاكى (پارچه بافى ، تريكو! جنرال مد، و الخ ...) تازه با چنان قحطى زده هايى با فقر غذايى مزمن چند قرنه كه ماييم ، همين نيز خود قدمى به پيش است . چنين قحطى زده اى كه يك عمر در ده نان و دوغ خورده ، در شهر شكمش را كه با ساندويچ سير كرد، سراغ سلمانى و خياطى مى رود، بعد سراغ واكسى ، بعد سراغ فاحشه خانه . حزب و جمعيت كه ممنوع است ، كلوپ و اين حرف ها هم كه چه عرض كنم ، مسجد و محراب هم كه فراموش شده و اگر نشده همان در محرم و رمضان كافى است . و به جاى همه ى اين ها سينماها هستند.^(31) و تلويزيون و مطبوعات كه هر روز اطوار فلان ستاره ى سينما را بر سر و روى هزاران نفر از اهالى غيور شهرها كپيه مى كنند! و آن وقت خوراك اين همه آدم از كجا بايد بيايد؟ از روستا و روستا كه خالى شده است و گاوها را كه سر بريده اند و قنات ها كه خوابيده و پيچ نمره ى پنج موتور چاه عميق هم كه شكسته و خيش تراكتور هم كه زنگ زده و پوسيده و كمپانى سفارش هم كه بدهد، يدكى ها، زودتر از يك سال ديگر وارد نخواهد شد... و آخر همه ى اهالى يك شهر را كه نمى شود با شير خشك اهدايى امريكا سير كرد يا با گندم هاى استراليا!

يك تضاد ديگر: شهرنشينى امنيت مى خواهد. چه در شهر و چه در ده . ديديم كه علاوه بر اين كه دهات خالى مى شود، اغلب همين دهات و بسيارى از شهرها معبر كوچ ايلات اند. كوچ ايل كه مزرعه را مى كوبد و مى چرد و جويبار را خراب مى كند و سگ مرده در قنات مى افكند و مرغ مى دزدد و ناامنى را با خود مى كشد.

و تنها به اين علت هم كه شده ما حتى در شهرهاى كوچك مان در امان نيستيم ، چه برسد كه در دهات . و به همين دليل است كه مردم اين ديار بى هيچ اعتمادى به ديگران و با ((تقيه )) و دورويى در پس ديوارهاى بلند كاه گلى يا سيمانى از شر آفات زمانه پنهانند. اگر روزگارى بود كه حصار بلند دور شهرها نياز به ديوار بلند دور هر خانه را برطرف مى كرد، امروز كه حصار و دروازه ى شهرها را خراب كرده ايم هم چو جوازى براى بريدن خيابان ها، معبر بولدوزرها و تراكتورها و كاميون ها، ناچار هر خانه اى به دور خود حصارى دارد. و چه ديوارهاى بلندى ! مملكت ما مملكت كويرهاى لوت و ديوارهاى بلند است . ديوار گلى در دهات و آجرى و سيمانى در شهرها. و اين تنها در عالم خارج نيست . در درون هر آدمى نيز چنين ديوارها، سر به فلك كشيده است . هر آدمى بست نشسته در حصارى است از بدبينى و كج انديشى و بى اعتمادى و تك روى .

از طرف ديگر اشاره كردم كه يك شهرى يا يك روستايى ساكن در يك آبادى يا از ارباب گريخته است يا از ايل فرار كرده يا خود را از معبر هر ساله ى ايل كه هجوم و غارتى مخفى با خود دارد به كنارى كشيده تا در شهر يا فلان آبادى جاى امنى براى خود دست و پا كند. غافل از آن كه همان خان ايل ده سال ديگر كه به حكومت رسيد و سلسله اتابكان فلان را بنا نهاد (مراجعه كنيد به حكومت ايل ها نه آل ها) تمام آبادى يا شهرى را كه او در آن پناهنده شده است يا فلان روستا را كه قناتش تازه داير شده است به تيول فلان خان مى دهد و روز از نو، روزى از نو. آخرين تقسيم بندى تيول ها را ما در زمان مشروطيت داشتيم و با اين خان خانى و ايلات سرگردان كه هنوز داريم خدا عالم است كه تا كى دچار عواقب آن كه ناامنى و دربه درى و بدبينى و نوميدى از فردا است ، باشيم . و تازه در چه دوره اى ؟ در دوره اى كه ماشين خود نه تنها بزرگ ترين خان است و بر مسند خان خانان نشسته ، بلكه امنيت و بى مرزى و بى ديوارى را مى طلبد و سادگى را (و بهتر است بگويم ساده لوحى را) و فرمان بردارى را و اعتماد به ديگرى را و اطمينان به فردا را.

يك تضاد ديگر: ماشين كه آمد و در شهرها و دهات مستقر شد، چه يك آسياب موتورى ، چه يك كارخانه ى پارچه بافى ، كارگر صنايع محلى را بى كار مى كند. آسياب ده را مى خواباند. چرخ ريسه ها را بى مصرف مى كند. قالى بافى و گليم بافى و نمد مالى را مى خواباند. و آن وقت ما كه به ازاى همين صنايع دستى و محلى ، به ازاى قالى و گليم و كاشى و قلم كار و گيوه ، بازاركى داشته ايم كه تا حدودى مى گشته ، در مى مانيم كه چرا بازار فرش خوابيد؟ چرا تجارت خارجى اش به خطر افتاد! غافل از اين كه تازه اول عشق است و پاى ماشين به ده كه باز شد و حسابى هم باز شد، نابسامانى هاى ديگر در پيش است . من خود همه ى باد آس هاى ميان قائن و گناباد را ديده ام كه خوابيده بودند. هم چون ديوان از اعتبار افتاده ى افسانه ها يا هم چو نگهبانان پير به خواب رفته ى دهات و آبادى ها. و تنها در دزفول با همه ى آجر كارى هاى زيبايش و شهرسازى نمونه اش نزديك به صد آسياب را ديدم كه همه خوابيده بودند. هم چون ديوان از اعتبار افتاده ى افسانه ها يا هم چو نگهبانان پير به خواب رفته ى دهات و آبادى ها. و تنها در دزفول با همه ى آجر كارى هاى زيبايش و شهرسازى نمونه اش ‍ نزديك به صد آسياب را ديدم كه همه خوابيده بودند. ماشين كه پا به ده باز كرد تمام ضمايم اقتصاد شبانى و روستايى را مضمحل خواهد كرد. يعنى هر چه صنعت محلى و دستى است . و چه بهتر تا اين همه چشم و دست و سينه ى جوانان روستا پاى دار قالى خراب نشود كه خانه ى اشرافيت مزين باشد. بزرگ ترين حسن پا باز كردن ماشين به مزارع و به دهات نه تنها به هم زدن اجبارى رسم ارباب و رعيتى است و به هم زدن ادب كوچ نشينى و خانه به دوشى و ايلاتى و خان خانى ، بلكه اين هم هست كه صنايع دستى و محلى را يا از بين مى برد و يا اگر نقشه اى بود و طرحى و برنامه اى حمايت كننده از آن ها، مى تواند براى شان پول بيش ترى بدهد و ارزش ‍ بيش ترى . چون در صورت وجود برنامه هاى حمايت كننده مى تواند مزد را بالا ببرد، چون مى تواند خريدار تازه براى صنايع دستى پيدا كند، چون مى تواند بازار گيوه را گسترده كند و الخ ...

يك تضاد ديگر: ابزار زندگى بدوى از خيش و كرسى و گيوه و چراغ موشى گرفته تا داسغاله و چرخ ريسه دار، قالى ، طرز تفكر بدوى هم مى آورد. يا بالعكس .

اعتقاد به خرافات ، تشت زدن براى خسوف و كسوف ، دعا و طلسم و چشم بند براى گريز از بيمارى و آفت ،^(32) فرمايشات كلثوم ننه ، همه از اين دست اند. و البته ماشين كه آمد اين طرز تفكرها نيز بايد برود. ولى نه گمان كنيد به اين زودى ها. چون همين آدم هاى خرافاتى و كلثوم ننه اى هستند كه فعلا به شهرها هجوم آورده اند و بنده ى ماشين شده اند. يا در همان دهات راننده ى بولدوزر و تراكتورند. آدم از آسمان كه نمى آوريم ، يا با ماشين وارد كه نمى كنيم . تا اين آدم ها تربيت امروزى - ماشينى - ببينند دست كم يك دوره مدرسه لازم است . آن وقت خود من راننده ى بولدوزرى را ديده ام كه ((خارگ )) را مى روفت با يك نظر قربانى به فرمان ماشين عظيم الجثه اش آويخته ! و تاكسى هامان پر است از اين طلسم ها. و دكان هامان از دعاها و نفرين ها و شعرهاى اين نيز بگذردى و ((اين امانت بهر روزى پيش ماست ))! در چنين محيطى است كه يارو يك مرتبه كانگستر از آب در مى آيد و بانك را مى زند. مرد بدوى به شهر آمده و به خدمت ماشين كمر بسته ، با همه ى كندى ذهنش و با همه ى تنبلى در حركات و با همه ى قضا و قدرى بودنش بايد پابه پاى ماشين بدود و پا به پاى او عكس العمل نشان بدهد. اين مرد استخاره كننده ى تقديرى و عقيقه كش و آتش نذرى خور، حالا با ماشينى سر و كار دارد كه نه از تقدير چيزى مى فهمد و نه به خاطر گوسفند قربانى هر ماهه ى او ترمزش زودتر مى جنبد يا موتورش كندتر مى گردد. اين است كه وقتى قربانى هر ماهه اش فايده اى نبخشيد و هى تصادف كرد، يكهو طاقتش تمام مى شود و مى زند زير همه چيز و جانى از آب در مى آيد يا هُرهُرى يا نان به نرخ روز خور.

يك تضاد ديگر: از واجبات غرب زدگى با مستلزمات آن آزادى دادن به زنان است . ظاهرا لابد احساس كرده بوديم كه به قدرت كار اين 50 درصد نيروى انسانى مملكت نيازمنديم كه گفتيم آب و جارو كنند و راه بندها را بردارند تا قافله ى نسوان برسد! اما چه جور اين كار را كرديم ؟

آيا در تمام مسايل حق زن و مرد يكسان است ؟ ما فقط به اين قناعت كرديم كه به ضرب دگنك حجاب را از سرشان برداريم . و در عده اى از مدارس را به روى شان باز كنيم . و بعد؟ ديگر هيچ . همين بس شان است . قضاوت كه از زن برنمى آيد - شهادت هم كه نمى تواند بدهد- راءى و نمايندگى مجلس هم كه مدت ها است مفتضح شده است . و حتى مردها را در آن حقى نيست . و اصلا راءيى نيست .

طلاق هم كه بسته به راءى مرد است . ((الرجال قوامون على النساء)) را هم كه چه خوب تفسير مى كنيم !

پس در حقيقت چه كرده ايم ؟ به زن تنها اجازه ى تظاهر در اجتماع را داده ايم . فقط تظاهر. يعنى خودنمايى . يعنى زن را كه حافظ سنت و خانواده و نسل و خون است به ولنگارى كشيده ايم ، به كوچه آورده ايم . به خودنمايى و بى بند و بارى واداشته ايم . كه سر و رو را صفا بدهد و هر روز ريخت يك مد تازه را به خود ببندد و ول بگردد. آخر كارى ، وظيفه اى ، مسووليتى در اجتماع شخصيتى ؟! ابدا؛ يعنى هنوز بسيار كمند زنانى از اين نوع . تا ارزش خدمات اجتماعى زن و مرد و ارزش كارشان (يعنى مزدشان ) يكسان نشود و تا زن هم دوش مرد مسؤ وليت اداره ى گوشه اى از اجتماع (غير از خانه كه امرى داخلى و مشترك ميان زن و مرد است ) را به عهده نگيرد، و تا مساوات به معنى مادى و معنوى ميان اين دو مستقر نگردد، ما در كار آزادى صورى زنان سال هاى سال پس از اين هيچ هدفى و غرضى جز افزودن به خيل مصرف كنندگان پودر و ماتيك - محصول صنايع غرب - نداريم . صورت ديگرى از غرب زدگى . البته اين سخن از شهرهاست . سخن از رهبرى مملكت است كه زن را در آن راه نيست و گرنه در ايل و در ده ، زن قرن هاى قرن است كه بار اصلى زندگى را به دوش ‍ دارد.

^(33)

يك تضاد ديگر كه بسيار پيچيده است و هيچ كس هم متوجه آن نيست : 90 درصد از اهالى اين مملكت هنوز با معيارها و ملاك هاى مذهبى زندگى مى كنند. غرضم آن 90 درصد همه ى دهاتى ها است به اضافه ى طبقات كاسب كار شهرى و بازارى و مستخدمان جزء و مجموعه ى آن چه طبقه ى سوم و چهارم مملكت را مى سازد. اين طبقات به نسبت فقرى كه دارند فقط با تكيه به معتقدات مذهبى قادر به تحمل زندگانى خويشند. و ناچار خوشبختى امروز نيافته را در آسمان مى جويند و در دين و در آخرت . و خوشا به حال شان . گاهى عرق هم مى خورند، اما دهان شان را آب مى كشند و به نماز مى ايستند و ماه رمضان توبه مى كنند و حتى براى امام زاده داوود قربانى مى كشند. و فلان دهاتى به محض اين كه هفت تخم هر ساله اش ده تخم شد، دست اهل و عيال را مى گيرد و به زيارت مشهد مى رود يا دست كم به قم . و اگر روابط حسنه (!) با همسايگان وجود داشت به كربلا و مستطيع كه شد به مكه . و همه هم منتظر امام زمانند. يعنى همه منتظريم و حق هم داريم . منتها هر كدام به صورتى چون هيچ دولت مستعجلى به وفاى كوچك ترين قول و عهد خود برنخاسته است ؛ چون همه جا ظلم است و حق كشى و خفقان و تبعيض ! و به همين علت هاست كه در پانزده شعبان چنان جشنى مى گيريم كه نوروز از حسد دق كند. و با همين اعتقاد است كه تمام آن 90 درصد اهالى غيور مملكت دولت را عمله ى ظلم مى دانند و غاصب حق امام زمان ((اعلا حضرت ولى عصر عجله الله تعالى فرجه )). پس حق دارند كه ماليات نمى دهند و كلاه سر ماءمور دولت مى گذارند و از سربازگيرى به هزار عنوان مى گريزند و جواب درست به هيچ آمارگيرى نمى دهند. و گرچه روزنامه ها پر است از تبريكات اهالى غيور ((مزلقان چاى )) به ماءمور جديد الورود اداره ى سجل احوال ، اما هيچ كدام از اهالى غيور همان آبادى هرگز سازمانى به نام دولت نمى شناسد. جز ژاندارم را و جز ترانزيستور را. و هنوز در بوشهر و بندرعباس مَثَل رايج است كه ((زير ديوار عجم نبايد خوابيد))^(34) و اين عجم دولت است ، ماءمورى است كه از تهران مى آيد.

يعنى نوكر دولت نبايد شد و به ماءمورش و به مؤ سساتش اعتماد نبايد كرد.

به همين علت هاست كه تمام سازمان هاى مذهبى ، از سقاخانه ى زيرگذر و مسجد سركوچه بگير تا زيارتگاه بيرون آبادى ، پوشيده است از تظاهرات گوناگون اين عدم اعتماد به دولت و به كارش . و پر است از علايم انتظار فرج مهدى موعود.

اعلا حضرت ولى عصر كه به راستى دعا كنيم كه عجل الله تعالى فرجه ! در زبان مردم ، در كتيبه ى بالاى ديوار، بر زبان واعظ، در نماز، در اذان و مناجات ، در قصيده ى شعرا، در تظاهرات مفصل جشن پانزده شعبان ، بالاى كارت دعوت عروسى ها، همه جا ((در ظل توجهات ولى عصر)) به سر مى بريم ، اين ها درست ! آن وقت براى اين مردم است كه دولت با سازمان ها و مدارس خود با سربازخانه ها و اداراتش با زندان ها و بوق و كرناى راديوش مبلغ ((حكومت ملى )) است و براى خودساز ديگرى دارد. از همين مردم به تو بميرى من بميرم ، ماليات مى طلبد، به زور ازشان سرباز مى گيرد، همه جا رشوه خور مى پرورد، سفارت خانه هايش قرتى ترين سفارت خانه ها است ، مبلغ اعلا حضرت ديگرى است ، و گوش فلك را از افتخارات هزاره هزاره افزايش يابنده اش ‍ كر كرده است و توپ و تفنگش را دايم به رخ مردم مى كشد. آن وقت به علت همين تضاد، هر كودك دبستانى به محض اين كه سرود شاهنشاهى را به عنوان سرود ملى از بر كرد نماز از يادش مى رود، و به محض اين كه سينما رفت ، مذهب را به طاق نسيان مى نهد. و به همين علت است كه 90 درصد دبيرستان ديده هاى ما لا مذهب اند. لامذهب كه نه ، هرهرى مذهب اند. در فضا معلق اند. پاى شان بر سر هيچ استقرارى نيست ، هيچ يقينى ، هيچ ايمانى ، چون مى بينند كه دول با اين همه اهن و تلپ و سازمان و بودجه و كمك هاى خارجى و توپ و تانك قادر به حل كوچك ترين مشكل اجتماعى كه بى كارى ديپلمه ها باشد، نيست و در عين حال مى بينند كه يك اعتقاد كهن مذهبى چه ملجاى پناه دهنده اى است براى خيل درماندگان و بيچارگان و فقرا و در پانزده شعبان چه شادى ها مى كنند و چه خوشى مى گذرانند. اين است كه در مى مانند. راديو بيخ گوشش مدام افسون مى خواند و سينما به چشمش مى كشد عوالم از ما بهتران را، اما آن واقعيت ديگر هم هست . واقعيت محتواى ايمان مذهبى . و مگر چه قدر مى شود فكر كرد؟ و خود خور بود؟ يا در صدد كشف حقيقت بود؟ و چرا او هم رها نكند و مثل ديگران نشود؟ و به رنگ جماعت در نيايد؟ پس ‍ برويم و همه هرهرى باشيم . نه مذهب مان پيدا، نه لامذهبى مان ، نه زندگى مان ، نه آينده مان ، دم غنيمت است .^(35)

در قلمرو فرهنگ مشهور است و همه مى دانند كه مدرسه هاى ما كارمند مى سازند يا ديپلمه ى بى كاره تحويل مى دهند. در اين حرفى نيست . اما آن چه اساسى تر است و نگفته مانده اين كه مدرسه هاى ما ((غرب زده )) مى سازند. آدم هاى هم چون نقش بر آب مى سازند. زمينه هاى آماده براى قبول غرب زدگى تحويل مى دهند. اين است بزرگ ترين خطر مدارس ما و فرهنگ ما! طرح كلى اين آدمى را كه از كارخانه هاى غرب زده سازى ما در مى آيد، در فصلى جدا خواهم داد. آن چه فعلا بايد تذكر بدهم اين است كه بر خلاف راءى مورخان ريش و سبيل دار ما، نهضت هاى شعوبى سياسى و مذهبى ، ما را هيچ وقت به جايى نرسانده است - غرضم نهضت هاى غلو كننده در مليت يا مذهب است . و اگر هم رساندند، سنگ اول بنايى را گذاشتند كه در دوره ى صفوى كنگره اش ساخته شد. يعنى در آن زمان بود كه حكومت ملى و مذهب - يعنى سلطنت و روحانيت - در يك خرقه رفتند و هر كدام از يك آستين دست درآوردند. در اوايل دفتر اشاره كردم كه نتايج تاريخى و كلى اين همپالگى شدن چه ها بود. و سربسته يادتان باشد كه ما در دوره ى ساسانى نيز چنين وضعى را داشته ايم كه به قيام مانى و مزدك و عاقبت به ظهور اسلام انجاميد. اما امروز كه آن خرقه ى واحد دريده است و آن دو رقيب هر كدام تشكيلات و سلام و سنن و مقررات جداگانه اى دارند، كارمان از آن دو دوره نيز خراب تر شده است . به اين صورت كه امروز كار افتراق ميان مذهب و رقيب اصليش به آن جا كشيده كه حكومت هاى مان با تكيه به غرب زدگى و با اصرار در تشبه به بيگانگان روز به روز بيش تر از پيش در راهى گام مى زنند كه پايانش جز بوار و انحطاط و افلاس نيست . و از طرف ديگر مذهب با تمام تاءسيسات و آدابش تا مى تواند به خرافات تكيه مى كند و به عهود ماضى و رسوم پوسيده ى كهن پناه مى برد. و به دربانى گورستان ها قناعت مى كند. و در قرن بيستم به ملاك هاى قرون وسطايى مى انديشد. اين روزها به همان اندازه كه حكومت ملى در كار تثبيت خود دست به دامان غرب و فرنگى مى شود، حكومت داخلى مذهبى كه در صف مقابل ايستاده ، در كار دوام خود هرچه بيش تر به عقب مى نگرد و مى گرايد.^(36) و اصلا وقتى حكومت و دولت مى بيند كه 90 درصد اهالى گوش به افسون او ندارند و به شادى ، تولد اعلا حضرت ولى عصر را به هم تبريك مى گويند؛ يعنى وقتى مى بيند كه عناوين رسمى او را مذهب غصب كرده است و او را نمى پذيرد و به اين مناسبت وقتى زير پاى خود را سست مى بيند، چاره اى ندارد جز اين كه هر چه بيش تر خود را به دامن غرب بيندازد.

و تكيه كند به كمك هاى نظامى آنان ، به توپ و تانك اهدايى امريكا، به مطبوعات فرنگى ، به روزنامه ها و مخبرهاشان و به رجال سياسى شان . تا شايد دو روزى بيش تر دوام كند. دولت هاى ما اين چنين است كه حكومت ملى را تبليغ مى كنند و حكومت مخفى مذهبى را در خفا مى كوبند.^(37) و براى اغفال مردم دعوى استرداد بحرين را دارد، در حالى كه دعواى هيرمند و شط العرب دويست سال است لا ينحل مانده . و تازه اين همه در چه دوره اى ؟ در دوره اى كه گفتم ماشين خواستار بى مرزى است . خواستار شكستن همه ى در و دربندها است .

خواستار بين المللى شدن همه چيز و همه جا است . خواستار بازارهاى مشترك و مرزهاى باز و گمرك هاى بسته است . و پرچم سازمان ملل را در دست دارد و تا هر جا كه بنزين كمپانى ها مدد بدهد، مى راند. ما باز در دورانى سر در گريبان حكومت ملى فرو كرده ايم و مرزهاى مشترك مان با همسايه هاى ديوار به ديوارمان از ديوار چين همه درازتر و قطورتر است و مدام با عراقى و افغانى و پاكستانى و روس بريده ايم و بى خبر از حال هم ديگريم كه ماشين عظيم كمپانى هاى استخراج كننده ى الماس و مس در قلب كاتانگا، ((هامر شولد)) را روى آسمان با تير مى زند! در چنين دوره اى ما مى خواهيم با اين مدارس و اين سرود ملى و اين سازمان امنيت و اين كمك هاى نظامى و اين جشن دو هزار و پانصد ساله و اين آدم هاى مقوايى ، حكومت ملى را تبليغ كنيم ! در چنين روزگارى كه سرحدات در تمام دنيا فقط و فقط حدود قلمرو كمپانى هاى مختلف را مشخص مى كنند كه تا اين جا مال ((جنرال موتورز)) و تا آن جا مال ((سوكونى واكيوم )) و تا آن جاى ديگر مال ((شل )) و ((بريتيش پتروليوم )) و از اين جا تا آن جا همه مال ((پان آمريكن )) يا ((آجيب مينر اريا))!

اين روزها ديگر ملت ها و زبان ها و نژادها و مذهب ها اگر نه تنها ملعبه اى در دست شرق شناسان (!) باشند كه خدمتشان خواهم رسيد، دست كم مسايل آزمايشگاهى اند براى علما و دانشمندان و محققان .^(38) به خاطر اين مسايل هيچ كس در قرن بيستم شاخ و شانه نمى كشد. اما ديگر من و افغانى هم دين و هم زبان و هم نژاد از حال هم بى خبريم يا اگر رفت و آمد با هند و عراق دشوارتر از نفوذ به پشت ديوار آهنين است به اين علت است كه ما قلمرو نفوذ اين كمپانى هستيم و افغانى منطقه ى حياتى آن ديگرى . در چنين روزگارى كه ما هستيم سرحدات ملى هر چه بسته تر باشد و سنن نژادى هر چه بيش تر و غرورهاى خام شاه و زوزكى هر چه جدى تر و حلال و حرام مذهبى هر چه نافذتر، سياه چال زندان ملت ها و مردمان گودتر. و گرنه كدام مرز و سامانى را مى شناسيد كه در مقابل پپسى كولا نفوذناپذير باشد؟ يا در مقابل رفت و آمد دلالان نفت ؟ يا در برابر فيلم ((بريژيت باردو))؟ يا در مقابل قاچاقچى هاى هرويين ؟ يا در مقابل شرق شناسان مشكوك كه دلال هاى رسمى استعمارند؟ بهترين نوع اين مرز و سامان ها را، يعنى عريان ترين و ظاهر و باطن يكى ترين آن ها را، امروز در افريقا بايد جست . روزگارى بوده است كه فرانسه ((كامرون )) را و ((چاد)) را و ((صحراى مركزى )) را در اختيار داشته ، در سه نقطه ى مختلف افريقا. و انگليس پهلوى هر كدام از اين ولايات ، ولايت ديگرى را. و امروز كه فرانسه و انگليس رفته اند و دولت هاى مستقل افريقايى به راه افتاده اند، هر يك مرز ممالك خود را درست بر همان نقطه اى گذاشته اند كه حدود مستعمرات فلان دولت خارجى بوده و چه بسيار اقوام و نژادها و مذهب هاى افريقايى كه به اين طريق لت و پار شده اند ميان دولت هاى مستقل خودمختار فعلى افريقا!... بگذرم . شايد به خاطر همه مان باشد كه در مبارزه ى ملى شدن صناعت نفت - پيشوايان قوم - از آن جناح مذهبى ، يعنى از حكومت مخفى مذهب ، چه استفاده اى به سود هدف هاى مبارزه كردند. سربسته بگويم ، رهبران در آن دوره اين شعور را داشتند كه ترتيب كار مبارزه را طورى بدهند كه با كمك پيشوايان مذهبى هر عامى مدرسه نرفته اى ، بتواند عمله ى ظلم را در تن هياءت حاكمه ببيند كه نفت را به كمپانى مى داد و به روى مردم شوشكه مى كشيد. اين بزرگ ترين درسى است كه روشنفكران و رهبران بايد از آن واقعه گرفته باشند.^(39)

و به عنوان آخرين تضاد ناشى از غرب زدگى و خطرناك ترين آنها باز هم بسيار سربسته بگويم كه ما در نقطه اى از عالم قرار گرفته ايم كه بيخ شمالى گوش مان اتفاقات عظيمى رخ مى دهد كه ما اجبارا از آن ها بى خبر مى مانيم و اجبارا نيز نبايد هيچ تاءثيرى از آن ها بپذيريم . و اگر هم بپذيريم فقط به صورت ظاهر است براى عقب انداختن واقعه ، در حالى كه كوبا در حدود سى كيلومترى خود امريكا، از اين اتفاقات تاءثير مى پذيرد و آب هم از آب تكان نمى خورد! شايد هم به اين علت است كه حصار مرزهاى ما اين قدر ضخيم است و دولت هاى ما بى توجه به حكومت باطنى مذهب (كه خود حصارى است در داخل آن حصار و حكومتى است در داخل حكومت ) روز به روز قطر اين حصار را با تكيه به غرب زدگى و اصرار در بندگى از غرب بيش تر مى كنند! و شايد گمان مى كنند در قبال چنين خطر هم جوارى تنها راه چاره ى ما پناه بردن به پيله ى تعصب و جمودها و بى خبرى ها و كينه هاى قرون وسطايى است . و در حالى كه امروزه روز سرنوشت حكومت ها و پرچم ها و مرزهاى جهان بر سر ميز مذاكرات دولت هاى بزرگ تعيين مى شود، دولت هاى ما اين جا قناعت كرده اند به اين كه فقط پاسبان مرز كمپانى ها باشند. و نيز به همين علت است كه دولت هاى ما در عين كوبيدن مذهب و پناه بردن به لامذهبى و فرنگى مآبى - چون محتاج عوام فريبى اند - اغلب با مذهب و روحانيت كج دار و مريز هم مى كنند و با محافل مذهبى و شخصيت هايش لاس خشكه هم مى زنند. به هر صورت اين ها همه حركات مذبوح است و ما در جوار چنين اتفاقات عظيم اگر در داخل تكانى به خودمان ندهيم و جلوى اين اختلاف كيفى را از يك جايى نگيريم ، هزارى هم كه حدود و ثغور ملى مان مستحكم باشد و هزارى هم كه با فريفتن محافل روحانى عالم مذهب را باز داريم از اين كه از درون ، شالوده ى آن حصار را بپوساند، عاقبت روزى به علت قانون بسيار كودكانه ى ظروف مرتبط، سطح آب اين مرداب بالا خواهد آمد و همه ى كاخ ‌هاى پوشالى مان را سيل خواهد برد. سخن از ارعاب و تهديد نيست . كه در آغاز دفتر آورده ام كه مركز اين ارعاب و تهديد به كجا منتقل شده است .

سخن از هماهنگى با جوامع مترقى بشرى است . مى بخشيد كه سربسته مى گويم .

8: راه شكستن طلسم

اكنون ما به عنوان ملتى در حال رشد در برابر ماشين و تكنيك ايستاده ايم و از سر بى ارادگى . يعنى به هر چه پيش آيد خوش آيد، تن داده ايم . چه بايدمان كرد؟ آيا هم چنان كه تاكنون بوده ايم بايد فقط مصرف كننده باقى بمانيم ؟ يا بايد درهاى زندگى را به روى ماشين و تكنولوژى ببنديم و به قعر رسوم عتيق و سنن ملى و مذهبى بگريزيم ؟ يا راه سومى در پيش ‍ است ؟ به يك يك اين سؤ ال ها برسيم .

تنها مصرف كننده ى ماشين ماندن و به تسليم صرف تن به اين قضاى قرن بيستمى دادن ، همان راهى است كه تاكنون پيموده ايم . راهى كه به روزگار فعلى منتهى شده است . به روزگار غرب زدگى ، به روزگار دست به دهان غرب ماندن كه بيايند و هر چند سال يك بار اعتبارى بدهند يا كمكى ، كه مصنوعات شان را بخريم و ماشين ها كه قراضه شد از نو. درست است كه اين راه آسانى است و برآورنده ى بسيارى از كاهلى ها و تنبلى ها و بى عرضگى ها و بيكارگى ها.

اما اگر اين راه به جايى مى برد كه اين همه نابسامانى در كارمان نبود و اين همه خطر افلاس نبود و دست كم احتياجى به چنين قلم اندازى نبود.

اما اين كه به درون پيله ى خود بگريزيم ، هيچ زنجره اى چنين نكرده است . و ما كه به صورت ملتى هستيم و در راه تحول گام مى زنيم و اگر به چنين اضطرابى در ملاك هاى زندگى و تفكر دچاريم به علت آن است كه داريم پوسته ى كهن را از تن مى دريم . انگار مشغول خواندن اذن دخوليم . وحشت قرب ماشين است كه چنين لرزه بر اندام مان افكنده .

فرض كنيم كه چنين نباشد و ما تعصب آميز در بند سنن بمانيم و به وسايل ابتدايى خلقت برگرديم - چنان كه اكثر روستاهامان در اين حالند - آيا نه اين است كه به جبر سياست و اقتصاد و هم بستگى منافع با ديگر دسته هاى بشرى نيمى از اراضى مملكت را در اختيار بيل و مته ى كمپانى هاى خارجى گذاشته ايم ؟ كه بيايند و بكاوند و حفر كنند و درآرند و ببرند؟

مگر تا كى مى توان كنار جاده نشست و گذر كاروان را ديد؟ يا كنار جوى و گذر عمر را؟ حتى ابن السعود در متن تعصب هاى دوره ى جاهليت خود كه هنوز گردن مى زند و دست مى برد، تن به تحول ماشين داده است . پس ‍ راه بازگشت يا توقف هم بسته است .

اما راه سوم - كه چاره اى از آن نيست - جان اين ديو ماشين را در شيشه كردن است . آن را به اختيار خويش در آوردن است . هم چون چارپايى از آن باركشيدن است . طبيعى است كه ماشين براى ما سكوى پرشى است . تا بر روى آن بايستيم و به قدرت فنرى آن هر چه دورتر بپريم . بايد ماشين را ساخت و داشت . اما در بندش نبايست ماند. گرفتارش نبايد شد. چون ماشين وسيله است و هدف نيست .

هدف فقر را از بين بردن است و رفاه مادى و معنوى را در دسترس همه ى خلق گذاشتن .

وقتى مركوب ما اسب بود، چراگاه ها داشتيم و مرتع ها، همه خوش و سبز و هميشه بهار. كه زيباترين اسب ها را در آن مى پرورديم و از نجيب ترين نژادها. و بعد داغگاه ها داشتيم كه بر اسب ها نشان بزنيم ، نشان تملك و تصاحب بشرى را. و بعد اسطبل ها داشتيم تا اسب ها در آن بيارامند و بپرورند و زندوزا كنند. و بعد كاروان سراها داشتيم تا چاپارهامان در آن ها يدك بگيرند. و بعد مسابقه داشتيم ، مثلا ((سبق ورمايه )) تا عضلات حيوان ورزيده شود. و مگر ماشين چيزى به جز اسبى است دست آموز بشريت و به قصد خدمت او؟ و اگر در تركيب جنينى اسب و تشكل اصلى هيكل او، ما را كه آدمى زاده ايم ، دستى نبود، جنين ماشين را بشر خود در درون ((سيلندر)) و ((پيستون )) نهفته است . به اين طريق ما را نخست اقتصادى در خور ساخت و پرداخت ماشين بايست . يعنى اقتصادى مستقل و بعد آموزشى و كلاسى و روشى ؛ و بعد كوره اى تا فلز را نرم كند و نقش اراده ى بشرى را بر آن بزند؛ و بعد كارگران متخصص كه آن را به صورت هاى گوناگون در آرند؛ و بعد مدارس كه اين تخصصها را عملا بياموزند؛ و بعد كارخانه ها كه اين فلز را بدل به ماشين كنند و ديگر مصنوعات ؛ و بعد بازارى از شهرها و دهات تا ماشين و ديگر مصنوعات را در دسترس مردم بنهند...

ديگر از من نخواهيد كه وارد جزييات بشوم كه نه من اين كاره ام و نه اين صفحات ماءمور به چنين امرى است . براى مسلط شدن بر ماشين بايد آن را ساخت ، ساخته ى دست ديگرى ، حتى اگر يك تعويذ باشد يا طلسم چشم بند حسد، حتما با خود چيزى از مجهولات دارد و از عوالم غيب .

از عوالم ترس آور و بيرون از دسترس بشرى . و رمزى در خود نهفته دارد.

و دارنده ى آن طلسم يا تعويذ مالك آن نيست ؛ بلكه به نوعى مملوك طلسم است ، چرا كه در ظل حمايتش به سر مى برد و به آن پناه مى برد و هميشه در اين رعب و وحشت است كه مبادا به طلسم بى احترامى شده باشد! مبادا آسمان رنگش را ديده باشد! مبادا پايين پا مانده باشد!... اما كودكى كه همان طلسم را به او آويخته اند، اگر بزرگ تر شد و به كنجكاوى روزى بازش كرد و ديد كه چيست و به خصوص اگر توانست بخواند كه بر ورقه ى روغنى آن چه مثلث ها و مربع ها و ستاره ها و چه يا قدوس ها و يا بُدّوح ها كشيده است و نيز اگر به معنى كلمات و مفهوم اعداد آن پى برد - يا به نامفهومى و بى معنايى آن ها - آيا ديگر حرمتى يا ترسى يا رعبى از آن در دلش باقى خواهد ماند؟ و ماشين ، طلسم است براى ما غرب زدگان كه خود را در ظل حمايتش مى بريم و در پناهش خود را از شر آفات دهر مصون مى دانيم . غافل از اين كه اين طلسمى است كه ديگران به سينه ى زندگى ما آويخته اند تا بترسانندمان و بدوشندمان .

كنجكاو بشويم - كمى بزرگ بشويم - و عاقبت اين طلسم را بگشاييم . و رازش را به دست آوريم .

البته مى توان پرسيد كه اگر كار به همين سادگى است پس چرا تاكنون به عقل عقلاى قوم نرسيده است ؟ و يا اگر رسيده است چرا گشايش اين طلسم تاكنون از انديشه به عمل درنيامده است ؟ در جواب اين دو سؤ ال به بيان دو علت اكتفا مى كنم . باقى را خودتان حدس بزنيد.

نخست اين كه آن رعب و حرمت هنوز در دل ما است . مى دانيم كه ((حرام )) و ((تحريم )) از ريشه ى ((حرمت )) و ((احترام )) است . رعب از ماشين درست هم چون رعب از طلسم . اگر براى ما حرام است به طلسم دست زدن و آن را گشودن ، حرام هم هست به راز ماشين پى بردن و آن را شناختن . خدا عالم است كه همين رعب موجب غرب زدگى است يا به علت غرب زدگى است كه ما دچار چنين رعب ناشى از حرمت هستيم . اين جا قضييه ى اولويت مرغ و تخم مرغ است . رها كنمش . و بپردازم به اين كه ما هنوز در زمانه چهل دزد بغداد به سر مى بريم . در پس ديوار ايستاده ايم يا از درز درى ديده ايم كه دزدان آمدند و وردى خواندند يا افسونى را سه بار تكرار كردند و ديوارى پس رفت . هم چو درى ، و در پس ‍ آن در، چه گنج ها كه نهفته ! اما هنوز كه هنوز است بزرگ ترين همتى كه مى كنيم اداى خواندن افسون آن دزدان را درآوردن است . افسون را به زحمت آموخته ايم و طوطى وار همان را مى گوييم و ديوار هم پس ‍ مى رود؛ اما گنجى را كه در پس ديوار بوده است ، رندان برده اند! هر وقت رها كرديم وسوسه ى آن گنج را و آن افسون را - و فقط به اين پرداختيم كه چرا اين ديوار پس مى رود؟ - و كوشيديم تا راز حركت آن در و كيفيت اثر آن افسون را دريابيم ، آن وقت است كه روش علمى يافته ايم و در خور كشف طلسم ماشين شده ايم .

وضع ما فعلا از اين قرار است كه ماشين را صبح تا شام به خدمت داريم و حتى غذاى روزمره مان را در آن مى پزيم ؛ اما درست هم چو آن كودكى كه براى ترساندنش ، مادر ديگى به سر مى گذاشت و ديو مى شد، از ماشين وحشت داريم و ((ديگ به سر)) مى پنداريمش . ديوى كه تركيبى است از همان ديگى كه خوراك هر روزه ى كودك در آن مى پزد و همان مادرى كه آغوش گرمش پناهگاه او است . به ازاى اين رعب است كه اكثر دانشجويان ما در فرنگ يا طب مى خوانند يا روان شناسى يا ديگر علوم انسانى - يا به علت اين كه در مملكت زمينه اى براى تقاضاى ((تكنسين )) نيست - و به ازاى همين رعب است كه جه بسيار مهندس هاى كشاورز داريم كه اكنون مقوم اراضى اند در بانك رهنى ؛ و چه بسيار شيميست ها كه مدير كل اند؛ و چه بسيار معدن شناسان كه مقاطعه كارند. درست است كه در مدارس ‍ سال ها فكر و ذهن بچه هاى مردم را به فرمول و معادله هاى فيزيك و شيمى و رياضى خسته مى كنيم و ادبيات و فلسفه و اخلاق را تقريبا از برنامه ى تمام دبيرستان ها و دانشكده ها برداشتيم و مغز هر مدرسه ديده اى انبانى است از فرمول و قانون و معادله . اما چه نتيجه اى ؟ چون هيچ تجربه ى معينى به دنبال فرضيات و معادلات نيست و در هيچ آزمايشگاهى براى شاگردان انديشه اى را به عمل در نياورده ايم .

هنوز مجبوريم براى سنجش هر سنگ و خاك و قيرى ، سراغ فلان آزمايشگاه فرنگى برويم ! ما كه در هنرهاى محلى ، در قالى بافى و كاشى كارى و خاتم سازى و مينياتور، چنان ريزبين بوده ايم و هستيم ، تعجب است كه چرا در كار ماشين چنين گشادبازيم ! فكر نمى كنيد كه اين گشادبازى در كار ماشين و تكنيك و فنون جديد خود معلول اطمينانى باشد كه به دوام كار معادن نفت داريم ؟ و به ماشينى كه اجبارا در مقابل پول و اعتبار نفت بايد بيايد؟ و جالب تر از همه اين است كه شنيده ام كسانى از رهبران قوم بر اين زمينه ((تئورى سازى )) هم مى كنند. كه بله ((حالا كه ما مملكتى نفت خيزيم و فرنگى در مقابل اين نفت از شير مرغ تا جان آدمى زاد را در طبق اخلاص مى دهد، چرا ما خودمان را به دردسر بيفكنيم ؟ به دردسر احداث كارخانه و صنعت سنگين و گرفتارى هايش كه عبارت باشد از متخصص پروردن ، تحمل قراضه در آمدن مصنوعات در اول كار، كلنجار رفتن با دعواى كارگر و كارفرما و بيمه و تقاعد و الخ ...)) و در حقيقت همين جورى هم عمل مى كنيم . يعنى اين تئورى بسيار جديد سال ها است كه در اين ولايت مبناى عمل است . و همين است يكى از علل غرب زدگى ما. يا يكى از نتايج اساسى آن . باز همان داستان مرغ و تخم مرغ .

و بعد اگر در كار هنرهاى ظريف ملى و محلى دقيقيم و در كار ماشين نيستيم ، به اين دليل است كه در كار آن هنرها اگر هم به صورت شفاهى و سينه به سينه ، پدران سال ها يك فن را در عمل به پسران مى آموخته اند و سال ها شاگردى و استادى در كار بوده . تربيت حرفه اى و عملى و نظرى ، به حدى كه تربيت در فنون ظريف براى خود سنت ها يافته و اصول و فروع پيدا كرده و به عمق ساليان برمى گردد. اما ماشين تازه از راه رسيده است . سنت ندارد. تربيت و آموزش كلاسى براى آن نيست . مدارج استادى و شاگردى اش هنوز مشخص نيست . و در چنين وضعى البته به جا مى نمايد كه اگر سدى بزرگ مى سازيم يا اگر چاه نفت مان (يعنى چاه نفت شان ) آتش مى گيرد، دست به دامان فلان كارشناس خارجى بشويم كه كاركشته است و سابقه و تجربه بيش از ما دارد. اما تاسف در اين است كه نه تنها در اين نوع موارد استثنايى به كارشناس خارجى رجوع مى كنيم ، بلكه براى بسيارى از كارهاى ديگر نيز. هنوز براى سوار كردن يك كارخانه ى قند يا سيمان يا پارچه بافى يا نخ تابى يا روكش لاستيك (!) نه تنها ماشين را تمام و كمال از فرنگ و امريكا وارد مى كنيم ، بلكه يك دارو دسته ى عريض و طويل فرنگى از كارگر ساده گرفته تا مهندس و سرمهندس به دنبال ماشين مى آوريم . با حقوق هاى گزاف ارقام نجومى مانند. و سه سال و چهار سال و ده سال در فلان نقطه از ايشان پذيرايى مى كنيم كه بريزند و بپاشند تا كوره ى سيمان روشن شود يا شيره ى قند سفيد شود يا رشته هاى نخ و پشم يك دست درآيد. و البته اگر دقيق باشيم در اين هم تعجبى نيست . يا به جاى اين آدم ها كسى را نداريم و يا اگر هم داشته باشيم فايده ندارد.

چون آن كه كارخانه را به ما مى فروشد، ضمن قرار داد فروش گنجانده است كه وقتى صحت عمل كارخانه را تضمين خواهد كرد كه كارشناسان خود او سوارش كرده باشند و تحويل داده باشند. بله اين است جبر اقتصاد عقب افتاده ى غرب زده ! و اگر تو خودت بهتر مى زنى ، بستان بزن . خودت بساز تا خودت هم سوار كنى .

و من كه سازنده ام بايد كارشناسم را به دنبال ماشين به نوايى برسانم : به سفرى به جنوب و گرما، به گردش و تفريحى ، به تجربه ى تازه اى ، به دستى بازتر و ديدى گسترده تر در اين دنياى مصرف كننده ى ماشين !

و اما علت دوم كه خود ناشى از همين است كه گذشت يا مكمل آن ، اين است كه ما تا خريدار مصنوعات غربيم ، فروشنده راضى نيست چنين مشترى سر به راهى را از دست بدهد. در اين كه ما تا وقتى در اين دنياى داد و ستد فقط خريداريم - يا فقط مصرف كننده ايم - ناچار سازنده كه فروشنده هم هست ، مى داند كه چم و خم كار را چه طور مرتب كند تا اين نسبت يك طرفه هميشه متعادل باشد و هرگز اين رابطه ى بايع و مشترى به هم نخورد. به اين طريق انصافا غرب حق دارد اگر به ما اجازه ندهد (يعنى اعتبار ندهد) يا مرتب ممانعت كند از اين كه ما نيز روزى سازنده ى ماشين باشيم همين غرب كه حكومت هاى ما به خاطر او اداى دموكراسى را در مى آورند و مجالس زنانه و مردانه با هم را مى سازند.

همين غرب كه حكومت هاى ما را مى آورد و مى برد، سر پا نگه شان مى دارد، پيزرلاى پالانشان مى گذارد، كنگره ى مستشرقان براى شان درست مى كند، و در روزنامه ها و راديوهايش مدام هفته اى يا ماهى يك بار تعريف و تمجيدشان مى كند، آخر شنيده اند كه گوش ملت به فسون اروپا فرموده سخت بدهكار است !

جدول صادرات و واردات در ده ساله ى 40 - 1331 به نقل از (Iran -Almance - 1963 -P.298 ) چاپ تهران

صادرات واردات سالها به وزن (تن به ريال به وزن (تن به ريال ) (هزار) ) (هزار) 53-1952 079/354 528/831/5 236/232 39/031/5 (1331) 4-1953 764/443 622/425/8 445/424 266/424/5 5-1954 478/490 171/288/10 236/503 015/225/7 6-1955 873/507 726/033/8 132/637 439/125/9 7-1956 529/463 690/930/7 876/744 288/981/20 8-1957 641/436 922/352/8 784/743 342/129/25 9-1958 398/445 615/940/7 092/986 260/458/33 1-1960 307/446 870/359/8 514/913/1 139/657/52 2-1961 384/551 450/593/91 234/619/1 707/170/47 (1340)

از نظر منافع اقتصادى سازندگان ماشين يعنى از نظر اقتصاد بين المللى ! ما هر چه ديرتر به ماشين و تكنيك دست بيابيم بهتر! ((يونسكو)) نيز همين را مى گويد و عمل مى كند ((اكافه )) هم ، ((فائو)) هم ، خود سازمان ملل هم ! و همه ى خرابى ها و نابسامانى هاى ما از همين يك نكته سرچشمه مى گيرد از اين كه در حوزه ى جهانى ما را مجبور كرده اند به رعايت منافع اقتصادى سازندگان ماشين . اگر سياست ما در اين دو سه قرن اخير تابعى بوده است از متغير غرب ، به طور اعم ، به اين علت است كه اقتصاد ما در اين مدت تابع اقتصاد همان متغير بوده . گمان مى كنم مثالى از اين دست در مساءله ى نفت داده باشم .

بگذريم از يكى دو سال 30 تا 32 (حكومت دكتر مصدق ) كه حتى لوبيا هم بازار صادرات پيدا كرد. در آن زمان اصل كلى اقتصادى بر اداره ى مملكت بى هيچ چشم داشتى به درآمد نفت بود و چه به جا بود و اين داستانى است كه هميشه مى توان از سر گرفت ولى تا چرخ نفت مى گردد به اعتبار در آمدش و به اعتبار طفيلى پرورى هايى كه مى كند، وضع همين است كه هست . نفت را كه غربى خودش استخراج مى كند و خودش مى پالايد و خودش مى برد و خودش ‍ حساب مى سازد و سالى مثلا چهل ميليون ليره حق السهم ما را به عنوان اعتبارى براى خريد مصنوعات خودش در بانك هاى خودش به حساب ما مى گذارد. ناچار ما مجبوريم كه به ازاى آن اعتبار فقط از همين ((خودش )) خريد كنيم و اين ((خودش )) كيست ؟ چهل درصد امريكا است و اقمارش ، چهل درصد انگليس است و من تبع و مابقى فرانسه اى يا هلندى و امثالهم . ما در مقابل اين نفتى كه آنها مى برند بايد ماشين وارد كنيم و به دنبال ماشين متخصص و به دنبال متخصص ماشين ؛ متخصص ‍ در لهجه شناسى و ادب و نقاشى و مزقان ! اين است كه ((موريسون نودسون )) هر چه مى خواهد از امريكا وارد مى كند از بولدوزر تا سيم و پيچ و مهره و ((آجيب مينراريا)) از ايتاليا و ((جان مولم )) جاده ساز از انگليس و ((آنتروپوز)) از فرانسه و جالب تر معامله هاى زير جُلى است كه در اين ميان مى شود ((جان مولم )) افتضاح بالا آورده و بساطش را جمع كرده و رفته ؛ ولى وِل كن كه نيست و همين جور مشغول است . و كجا؟ در مجله ى ((تايم )) و براى رييس سازمان برنامه اى كه پاى او را به اين ولايت باز كرد، همين جور تبليغات مى كند^(40) و رييس اين جان مولم در تهران كه بود؟ حضرت ((پيتر اورى )) مستشرق انگليسى و فارسى دان و يك آدم بسيار دلربا و دوست داشتنى و معلم السنه ى شرقيه ! در دانشگاه ((كمبريج )) و ((ميشيگان ))! در ((كمبريج )) رفتم ديدنش . زمستان 1341 خواسته بود، ببيندم . و عليا مخدره ى مهمان دار ديدارش ‍ را گذاشته بود جزو برنامه . يك نسخه از چاپ اول همين دفتر را زدم زير بغلم و رفتم سراغش كه بفرما و حرف و سخن و پذيرايى و ضمن ديگر مطالب بهش گفتم : مى دانى حضرت ! ((ادوارد براون )) كه ((ادوارد براون )) شد در تهران رييس جان مولم نشد!... گريه اش گرفت و در آمد كه ((او پول دار بوده است و ثروتمند و من فقير بوده ام )) و از اين حرف ها كه ديدم آدم ها در تمام دنيا به يك اندازه كوچك اند. آن وقت همين آدم تازگى كتابى نوشته به اسم ((ايران مدرن )) و در آن اين جورى با ما طرف شده : ((اخيرا كتابى در آمده درباره ى بيمارى غرب زدگى كه دست بر قضا توقيفش كردند. آدم هايى كه مثل نويسنده ى اين كتاب فكر مى كنند، شايد در ميان ايرانيان تحصيل كرده اقليتى باشند اما تاريخ نشان داده است كه هيچ نهضت روشنفكرى را در ايران گر چه هم كه در آغاز كوچك باشد نمى توان كاملا نديده گرفت .)) بله حضرات اين جورى مواظب امورند يا كمپانى هاى فورد و راكفلر بنيادهايى دارند فرهنگى و كمك هايى به اين و آن مى كنند براى نشر فرهنگ بسيار خوب با تكيه به همين پول ها ((بنياد ايران )) راه مى افتد و بيمارستان و دانشگاه در شيراز مى سازد اما برويد و ببينيد چه تكيه گاهى براى اشرافيت ساخته اند و چگونه بغل گوش حافظ و سعدى ، زبان رسمى دانشكده ى ادبيات شان انگريزى است و چه رصد خانه اى براى مطالعه در حركت قمرهاى مصنوعى امريكا و چگونه از پيچ و مهره تا ديگ و ديگبر و در و پيكر را يك قلم از امريكا وارد كرده اند! يا همين ((فورد)) و ((راكفلر)) پول مى دهند به ((فرانكلين )) در تهران تا كتاب هاى مدرسه اى را سر و سامانى بدهد برويد ببينيد.^(41) چه كمپانى عظيمى ساخته اند و چه انحصارى در كار كتاب درسى درست كرده اند و چه طور گردن هر چه ناشر محلى است شكسته اند! يا رفته بوديم فيروز آباد (در نوروز 1341 با مهندس سيحون و فرخ غفارى و مهندس مقتدر) و كازرون و شيراز به بيابان گردى . شنيديم در شاپور كازرون حضرت ((گيرشمن )) دارد حفرياتش را دنبال مى كند. گفتيم برويم و سلامى و پرس و جويى كه نبود يا اگر بود خواب بود و راه مان نداد. ولى بر سر همان خرابه هاى شاپور كازرون ، خيمه و خرگاهش برپا بود و همه جا انگ كنسرسيوم نفت و علاماتش بر چادرها و اجناس و ماشين ها بود و اين يعنى چه ؟ يعنى حفريات باستان شناسى شاپور كازرون ، زايده ى صنعت نفت ! و اين جورى مى شود كه حضرت گيرشمن مى خواهد به ضر دگنك ثابت كند كه خارك پايگاه مسيحيت بوده است و ديگر قضايا^(42)... بگذرم .

به همين ترتيب است كه نفت مى رود و در مقابلش ماشين مى آيد با همه ى متفرعاتش از مستشرق و متخصص گرفته تا فيلم و ادب و كتاب . و نفع اين بده بستان عايد كيست ؟ نخست عايد كمپانى ها (كه در آمد هر سرمايه اى كه خارج از مملكت خودشان به كار بيندازند از ماليات معاف است ) و بعد عايد دلال هاى واسطه و اين دلال هاى واسطه كه ها باشند؟ غير از آنها كه شمردم ماهيتش را خودتان حدس بزنيد... به اين طريق است كه ما وزير داريم و نماينده ى مجلس داريم و حكومت داريم و دولت هامان در دنبال همين بده بستان ها متزلزل مى شوند و كابينه ها مى آيند و مى روند و سياست مدارمان را غرب همين جورى رهبرى مى كند يا زير پايش را مى روبد يا برايش به به مى خواند. ناچار رجل سياسى ما حق دارد كه چشمش و گوشش بيش تر به دست و دهان ((رويتر)) باشد يا ((يونايتدپرس )) يا ((تايم )) تا به دهان اتاق بازرگانى تهران يا كميسيون هدف فرهنگى يا انجمن شهر بيرجند. اگر چنين انجمنى در آن شهر باشد و وقتى اقتصاد مملكت اين چنين به دست ديگران بود و اين ديگران سازندگان ماشين بودند روشن است كه ما بايد هميشه خريدار بمانيم و نيازمند باشيم خوشبختانه هنوز قسط ماشين و تراكتور و بولدوزر تمام نشده است كه خود ماشين شكسته يا زنگ زده . و كمپانى هم كه بيش از پنج سال ضمانت نكرده ^(43) و جالب وقتى است كه اين نسبت يك جورى در يك جاى عالم به هم مى خورد. نخستين برگه هاى پرونده را مخبرهاى يونايتدپرس و رويتر مى سازند، بعد صداى صليب سرخ در مى آيد كه مثلا دو تا پرستارش زخمى شده ، بعد خارجى هاى مقيم آن جا بار سفر مى بندند، بعد پاپ روم دعا مى كند كه بلا از آن ناحيه برطرف شود، بعد نرخ در بورس لندن و نيويورك به هم مى خورد، بعد ((تايمز)) و ((نيويورك تايمز)) شروع مى كنند به مقاله نگارى هاى دو پهلو و راه و چاه نشان دادن به عوامل محلى ، و بعد قطع رابطه ى سياسى است ، و بعد سربازان مزدور سرازير مى شوند و ناوگان هفتم در مديترانه به حركت مى آيد يا در خليج فارس يا آبهاى چين يا در سواحل افريقا ما اين ها را بارها تجربه كرده ايم : در ملى شدن نفت ، در كانال سوئز، در كوبا، در كنگو، در ويتنام .

اما انصاف بايد داد كه سياست و اقتصاد ما هم در اين ميان زياد بى كاره نيست متخصصان غرب زده ى اقتصاد مى نشينند و بحث مى كنند و مشاوران خارجى مى آيند و مى روند و يك مرتبه مى بينى كارخانه ى سوار كردن جيپ و فيات افتتاح مى شود يا كارخانه ى پلاستيك سازى يا باترى سازى ارتش كه هنوز چند تن از امراى ارتش بابت لفت و ليس هايش در زندان به سر مى برند و تازه اين همه با چه افتخاراتى و چه تشريفاتى و نوار سه رنگ و قيچى و دم و دستگاه .

اما واقع امر چيست ؟ اين كه ديگر صرف نمى كند كه كمپانى حتى چيت و دبيت و باترى و آفتابه ى نشكن هم براى ما بفرستد به صرفه ى خود اوست كه فقط ماشين هاى سنگين را صادر كند و بعد اين كه كمپانى خارجى ، اگر بتواند قطعات پراكنده ى يك ماشين را به صورت ابزار يدك صادر كند، حقوق گمركى ارزان ترى مى دهد و خرج بسته بندى و حمل و نقلش ارزان تر مى شود و بعد هم مزد سوار كردن همان قطعات در ولايتى مثل ايران البته كه ارزان تر است تا در اروپا يا امريكا. اين است كه كارخانه هاى سوار كردن جيپ و فيات و راديو و باترى و ديگر صنايع واسطه ى بى ريشه در ممالك در حال رشد چنين بازار گرمى يافته و البته فراموش نكنيم كه براى يك مملكت عقب مانده در هر حال اين هم قدمى است اگر نه قدمى صحيح و شمرده ، دست كم با آن ، پز كه مى توان داد و مى توان آخر هر سال گزارش رسمى داد كه بله امسال چند درصد به تعداد كارگران ، و چند درصد به سرمايه گذارى ملى ، و چند درصد به سرمايه گذارى خارجى افزوده شده ^(44) و دنبال همين حرف ها است كه ((سمينار))ها درست مى كنيم ، طرح برنامه ى دوم و سوم مى ريزيم ، و رفت و آمد مشاوران خارجى مداوم است .

اما حق مطلب را بخواهيد اين ها همه ضمايم صناعت غرب است . و به هر صورت سوار كردن يك ماشين چيزى است در حدود تعمير كارى . صنعت نيست . ساختن ماشين نيست .

ولايات و تعداد واحدهاى تعداد سرمايه ها(به هزار استانها صنعتى كارگران ريال ) آذربايجان 152 2676 نفر 473/902 هزار ريال غربى كرمانشاه 366 4062 نفر 373/844 هزار ريال خوزستان 272 3044 نفر 025/465/1 هزار ريال فارس 347 4642 نفر 831/987/1 هزار ريال كرمان 208 1963 نفر 093/682 هزار ريال خراسان 843 11069 نفر 078/278/3 هزار ريال اصفهان 899 24006 نفر 838/842/5 هزار ريال سيستان 89 304 نفر 010/62 هزار ريال تهران 2844 48556 نفر 274/297/22 هزار ريال گيلان 856 7659 نفر 233/802/2 هزار ريال مازندران 883 16504 نفر 189/621/4 هزار ريال آذربايجان 393 6229 نفر 363/728 هزار ريال شرقى جمع كل 8156 714/130 789/513/45 هزار نفر ريال

يعنى نسبت كارگران به جمع كل جمعيت مملكت 130 هزار نفر است در مقابل 20 ميليون ! به خصوص در نظر داشته باشيم كه اگر احتياج به برنامه ى دوم و سوم هست و بانك بين المللى فشار مى آورد و افكار عمومى ملل غرب ! يعنى مديران كمپانى ها وقتى به حكومتى در ايران رضايت مى دهند كه آن حكومت برنامه هاى ظاهرا مدون تر و عريض و طويل تر و ملمع تر داشته باشد؛ بيش تر به اين علت است كه صناعت غرب بايد بداند كه در هفت ساله ى آتى يا در پنج ساله ى آينده بازار ايران پذيرنده ى چه مقدار از مصنوعات آنها است و به عنوان خريدار چه تحملى دارد و چه گنجايشى . كار آنها كه مثل ما يلخى نيست . طبق نقشه است و همه مى دانيم كه محصول اضافى بحران مى آورد و غول بى كارى را جان مى دهد و خطر تغيير رژيم را در همان ولايت تشديد مى كند و آخر حضرت دوگل آرزوها دارد.^ (45) و جناب مك ميلن هنوز به بازنشستگى نرسيده است و پرزيدنت كندى هم در بحبوحه ى شباب است . به هر صورت غرب بايد بداند كه اين مشترى سر به زير و آرام را در مدت برنامه ى سوم چه قدر مى تواند بدوشد و چند درصد بيش تر از حق السهم نفتش را نگه دارد و به ازايش يخچال و راديو و ديگ زودپز بفرستد.

و تازه مى دانيم كه ناظر اصلى بر همه ى آن كميسيون ها و سمينارها و مشاوره هاى فرهنگى و صنعتى مشاوران غربى اند^(46) با مقاصد معين و غرض هاى مشخص .

بى طرفى يا بلندنظرى مشاوران سازمان ملل و يونسكو را به رخ من نكشيد كه كمپانى طلا و الماس كنگو، حتى براى رييس فقيدشان ((هامرشولد)) تره هم خرد نكرد. ديديم كه اين سازمان محترم چگونه در آن جا مدافع منافع همين كمپانى هاى طلا و الماس ‍ بلژيك و انگليس از آب درآمد.

البته كه در اين سمينارها و كميسيون هاى برنامه ، ايرانى ها هم شركت دارند. يعنى زبده ى روشنفكران ما. زبده ى غرب زدگان ما. اما به چه صورت ؟ خيلى عذر مى خواهم اگر جسارتى مى شود، اما اغلب شركت كنندگان ايرانى در اين سمينارهاى برنامه ، گمان نمى كنم هرگز از مرز ديلماجى گذر كنند. چرا كه اگر گذر كنند و نظرى پيش خود بدهند اولا كه پذيرفته نيست و ثانيا حق نشست و برخاست با بزرگان را از ايشان خواهد گرفت . به اين طريق اگر سياست و اقتصاد ما آن چنان كه ديديم ، دنباله روى سياست و اقتصاد غرب است به اين دليل هم هست كه اغلب روشنفكران ما آن دسته اى كه به دستگاه رهبرى مملكت پا باز كرده اند در آخرين تحليل و به عنوان بزرگ ترين ماءموريت وجدانى و نفسانى ديلماجان مستشاران غربى اند. گزارندگان و برگردانندگان آرا و مقاصد ايشانند. آخر مگر ما خود نمى دانيم كه چند تا ده كوره داريم و چه قدر زمين قابل كشت و چه قدر رودخانه ى هرز و چند هزار قنات باير و چندين هزار آدم بى كار و بى سواد يا بى مدرسه و بهداشت ؟^(47) اين كه ديگر دم به دم دست به دامان مشاور و مستشار خارجى شدن ندارد و كاش اين دست به دامانى ، گرهى از كارمان مى گشود كاش روزى مى رسيد كه از اين خيل مستشاران و مشاوران بى نياز مى شديم .

امروز با تكيه به همين روشنفكران غرب زده ى شركت كرده در حكومت است كه نمايندگان سياست غرب و گروه مستشاران ، با ما هنوز همان رفتارى را دارند كه سفراى انگليس و روس با اتابك و اميركبير داشتند. تازه اگر روشنفكر غرب زده ى ما لايق مقايسه با آن دو بزرگوار باشد. منتها اگر در آن روزگار فقط سفرا بودند كه القاى راءى مى كردند، حالا مستشاران خيل خيل اند و اگر در آن دوران ها فقط اتابك و امير كبير طرف القا بودند كه هر كدام پيرمرد دنيا ديده اى بودند، نشسته بر سر تجربه اى از عمر و سنت و ملاك هاى شرقى خود، و پا بر زنجير معتقدات و رسوم و آداب اين طرف عالم . حالا طرف مصاحبه يا طرف القاى مستشاران غربى گروه روشنفكران غرب زده اند كه نه اس و قس اتابك و اميركبير را دارند و نه حتى عرضه ى حاج ميرزا آغاسى را كه نمى دانم چرا به غلط به بى عرضگى معروف شده است .^(48) اين چنين است كه بر ملتى حكومت مى شود. ملتى رها شده به تقدير ماشين و با رهبرى روشنفكران غرب زده و به دست اين سمينارها و كنفرانس ها و برنامه هاى دوم و سوم و با تكيه به كمك هاى ((بلاعوض )) و با آن سرمايه گذارى مسخره در صنايع بى ريشه ى واسطه .

از تقدير ماشين به اندازه ى كافى سخن رفت . اكنون ببينيم اين رهبران قوم اين روشنفكران غرب زده چگونه جنمى هستند. درست است كه حكم كلى خواهد رفت ، ولى شما خود آنها را كه استثنااند كنار بگذاريد.

9: خرى در پوست شير، يا شير علم ؟

آدم غرب زده اى كه عضوى از اعضاى دستگاه رهبرى مملكت است پا در هوا است .

ذره ى گردى است معلق در فضا يا درست هم چون خاشاكى بر روى آب . با عمق اجتماع و فرهنگ و سنت رابطه ها را بريده است . رابطه ى قدمت و تجدد نيست .

خط فاصلى ميان كهنه و نو نيست . چيزى است بى رابطه با گذشته و بى هيچ دركى از آينده . نقطه اى در يك خط نيست . بلكه يك نقطه ى فرضى است بر روى صفحه اى يا حتى در فضا. عين همان ذره ى معلق . لابد مى پرسيد پس چگونه به رهبرى قوم رسيده است ؟ مى گويم به جبر ماشين و به تقدير سياستى كه چاره اى جز متابعت از سياست هاى بزرگ ندارد. در اين سوى عالم و به خصوص در ممالك نفت خيز، رسم بر اين است كه هر چه سبك تر است روى آب مى آيد. موج حوادث در اين نوع مخازن نفتى فقط خس و خاشاك را روى آب مى آورد. آن قدر قدرت ندارد كه كف دريا را لمس كند و گوهر را به كنارى بيندازد و ما در اين غرب زدگى و دردهاى ناشى از آن همين سرنشينان بى وزن و وزنه ى موج حوادث سر و كار داريم . بر مرد عادى كوچه كه حرجى نيست و حرفش شنيده نيست و گناهى بر او ننوشته اند. او را به هر طريق كه بگردانى مى گردد. يعنى به هر طريق كه تربيت كنى شكل مى گيرد^(49) و اصلا اگر راستش را بخواهيد چون اين مرد كوچه در سرنوشت خود مؤ ثر نيست يعنى براى تعيين سرنوشت او سخنى از او نمى پرسيم و مشورتى با او نمى كنيم و به جايش همه از مستشاران و مشاوران خارجى مى پرسيم ؛ كار چنين خراب است و چنين گرفتار رهبران غرب زده ايم كه گاهى درس هم خوانده اند، فرنگ و امريكا هم بوده اند و كاش سر و كارمان در دستگاه رهبرى مملكت ، تنها با همين فرنگ رفته ها و درس خوانده ها بود. در حالى كه چنين هم نيست و اين طور كه من مى بينم و سربسته مى گويم به اقتضاى همان چه گذشت در ولايات اين سوى عالم ، رسم بر اين شده است كه از هر صنف و دسته اى لومپن (Lumpen)ها به روى كارند. يعنى وازده ها. بى كاره ها. بى اراده ها.

بى اعتبارترين بازرگانان گردانندگان بازار و اتاق تجارتند، بى كاره ترين فرهنگيان مديران فرهنگند، ورشكسته ترين صراف ها بانك دارند، بى بخارترين يا بخو بريده ترين افراد نمايندگان مجلس اند، راه نيافته ترين كسان رهبران قوم اند. گفتم كه شما خود هر كه را استثنا است كنار بگذاريد. حكم كلى در اين ديار بر پر و بال دادن به بى ريشه ها است ، به بى شخصيت ها اگر نگويم به رذل ها و رذالت ها. آن كه حق دارد و حق مى گويد و درست مى بيند و راست مى رود، در اين دستگاه جا نمى گيرد به حكم تبعيت از غرب كسى بايد در اين جا به رهبرى قوم برسد كه سهل العنان است ، كه اصيل نيست ، اصولى نيست ، ريشه ندارد، پا در زمين اين آب و خاك ندارد. به همين مناسبت است كه رهبر غرب زده ى ما بر سر موج مى رود و زير پايش ‍ سفت نيست و به همين علت وضعش هيچ روشن نيست . در مقابل هيچ مساءله اى و هيچ مشكلى نمى تواند وضع بگيرد.

گيج است . هر دم در جايى است . از خود اراده ندارد. مطيع همان موج حادثه است . با هيچ چيز در نمى افتد. از بغل بزرگ ترين صخره ها به تملق و نرمى مى گذرد. به همين مناسبت هيچ بحرانى و حادثه اى خطرى به حال او ندارد. اين دولت رفت ، دولت بعدى در اين كميسيون نشد در آن سمينار در اين روزنامه نشد در تلويزيون در اين اداره نشد، در آن وزارت خانه . كار سفارت نگرفت .

وزارت اين است كه هزارى هم كه وضع برگردد و ظاهرا حكومت ها بروند و بيايند، باز همان رهبر غرب زده را مى بينى كه مثل كوه احد بر جاى خود نشسته . اين رهبر غرب زده آب زير كاه هم هست چون به هر صورت مى داند كه كجاى عالم به سر مى برد. مى داند كه نفس ‍ نمى توان كشيد. مى داند كه باد هر دم از سويى است و بى آن كه قطب نما داشته باشد، مى داند كه جذبه ى قدرت به كدام سمت است . اين است كه همه جا هست ، در حزب ، در اجتماع ، در روزنامه ، در حكومت ، در كميسيون فرهنگى ، در مجلس ، در اتحاديه ى مقاطعه كاران و براى اين كه همه جا باشد، ناچار با همه بايد باشد، و براى اين كه با همه باشد ناچار بايد مردم دار و مؤ دب باشد. كله خرى نكند. سر به زير و پا به راه باشد آرام باشد ضد ((پرخاشگرى )) هم مقاله بنويسد^(50) از فلسفه هم بى اطلاع نباشد و از آزادى هم سخن بگويد و به همين علت ها هم شده يا براى خود نمايى هم كه شده گاهى به دلش برات مى شود كه شخصيتى نشان بدهد و كارى بكند اما چون همراه با موج حادثه است ، تا مى آيد بجنبد كار از كار گذشته است و او درمانده و تازه همين خود درسى مى شود براى او كه بار ديگر كوچك ترين عرض وجودى هم نكند.

آدم غرب زده هرهرى مذهب است به هيچ چيز اعتقاد ندارد اما به هيچ چيز هم بى اعتقاد نيست يك آدم التقاطى است نان به نرخ روز خور است همه چيز برايش على السويه است خودش باشد و خرش از پل بگذرد، ديگر بود و نبود پل هيچ است . نه ايمانى دارد، نه مسلكى ، نه مرامى ، نه اعتقادى ، نه به خدا يا به بشريت نه در بند تحول اجتماع است و نه در بند مذهب و لامذهبى . حتى لامذهب هم نيست . هرهرى است . گاهى به مسجد هم مى رود. همان طور كه به كلوپ مى رود يا به سينما. اما همه جا فقط تماشاچى است . درست مثل اينكه به تماشاى بازى فوتبال رفته هميشه كنار گود است . هيچ وقت از خودش مايه نمى گذارد حتى به اندازه ى نم اشكى در مرگ دوستى يا توجهى در زيارتگاهى يا تفكرى در ساعات تنهايى . و اصلا به تنهايى عادت ندارد. از تنها ماندن مى گريزد و اصلا چون از خودش وحشت دارد، هميشه در همه جا هست . البته راءى هم مى دهد. اگر راءيى باشد و به خصوص اگر راءى دادن مد باشد اما به كسى كه اميد جلب منفعت بيشترى به او مى رود. هيچ وقت از او فريادى يا اعتراضى يا امّايى يا چون و چرايى نمى شنوى سنگين و رنگين و با طماءنينه اى در كلام همه چيز را توجيه مى كند و خودش را خوشبين جا مى زند.

آدم غرب زده راحت طلب است . دم را غنيمت مى داند و نه البته به تعبير فلاسفه ماشينش كه مرتب بود و سر و پزش ، ديگر هيچ غمى ندارد. اگر در عهد بوق ((غم فرزند و نان و جامه و قوت )) سعدى را باز مى داشت از سير در ملكوت ، او كه سرش به آخور خودش گرم است جز به خودش به كسى نمى رسد. دردسر براى خودش نمى تراشد. و به راحتى شانه هايش ‍ را بالا مى اندازد. و چون كار خودش حساب كرده است و چون هر قدمى را از روى حسابى برمى دارد و هر كارى را نتيجه ى معادله اى مى داند، كارى به كار ديگران ندارد، چه رسد كه در غمشان باشد.

آدم غرب زده معمولا تخصص ندارد. همه كاره و هيچ كاره است . اما چون به هر صورت درسى خوانده و كتابى ديده و شايد مكتبى ، بلد است كه در هر جمعى حرفهاى دهن پركن بزند و خودش را جا كند. شايد هم روزگارى تخصصى داشته ، اما بعد كه ديده است در اين ولايت تنها با يك تخصص نمى توان خر كريم را نعل كرد، ناچار به كارهاى ديگر هم دست زده است عين پير زن هاى خانواده كه بر اثر گذشت عمر و تجربه ى ساليان از هر چيزى مختصرى مى دانند و البته خاله زنكى اش را، آدم غرب زده هم از هر چيزى مختصر اطلاعى دارد منتها غرب زده اش را. باب روزش ‍ را. كه به درد تله ويزيون هم بخورد. به درد كمسيون فرهنگى و سمينار هم بخورد به درد روزنامه ى پر تيراژ هم بخورد به درد سخنرانى در كلوپ هم بخورد.

آدم غرب زده شخصيت ندارد. چيزى است بى اصالت . خودش و خانه اش و حرف هايش ، بوى هيچ چيزى را نمى دهد. بيش تر نماينده ى همه چيز و همه كس است . نه اينكه ((كوسمو پوليتن )) باشد، يعنى دنياى وطنى . ابدا. او هيچ جايى است .

نه اين كه همه جايى باشد. ملغمه اى است از انفراد بى شخصيت و شخصيت خالى از خصيصه . چون تاءمين ندارد، تقيه مى كند و در عين حال كه خوش تعارف است و خوش برخورد است ، به مخاطب خود اطمينان ندارد. و چون سوء ظن بر روزگار ما مسلط است ، هيچ وقت دلش را باز نمى كند. تنها مشخصه ى او كه شايد دستگير باشد و به چشم بيايد، ترس است و اگر در غرب شخصيت افراد فداى تخصص شده است ؛ اين جا آدم غرب زده نه شخصيت دارد نه تخصص ، فقط ترس دارد ترس از فردا. ترس از معزولى . ترس از بى نام و نشانى . ترس از كشف خالى بودن انبانى كه به عنوان مغز روى سرش سنگينى مى كند.^(51)

آدم غرب زده قرتى است .^(52) زن صفت (افمينه ) است . به خودش ‍ خيلى مى رسد به سر و پزش خيلى ور مى رود. حتى گاهى زير ابرو بر مى دارد به كفش و لباس و خانه اش خيلى اهميت مى دهد هميشه انگار از لاى زرورق باز شده است يا از فلان ((مزون )) فرنگى آمده . ماشينش هر سال به سيستم جديد در مى آيد و خانه اش كه روزگارى ايوان داشت و زيرزمين داشت و حوض خانه و سرپوشيده و هشتى ، حالا هر روزى شبيه به يك چيز است . يك روز شبيه ويلاهاى كنار دريا است با پنجره هاى بزرگ و سرتاسرى و پر از چراغ هاى ((فلورسنت )).^(53) يك روز شكل كاباره ها است . زرق و برق دارد و پر از ((تابوره )) روز ديگر هر ديوارى يك رنگ است و تپه تپه مثلث هاى از همه رنگ ، همه ى سطوح را پوشانده . يك گوشه راديو گرام ((هاى فيدليتى )) گوشه ى ديگر تلويزيون ، گوشه ى ديگر پيانو براى دختر خانم ، گوشه ى ديگر بلندگوهاى ((استره ئوفونيك )) و آشپزخانه و ديگر سوراخ سمبه ها هم كه پر است از فرگاز و رخت شوى برقى و از اين خرت و خورت ها به اين طريق آدم غرب زده وفادارترين مصرف كننده ى مصنوعات غربى است اگر يك روز صبح برخيزد و بداند كه هر چه سلمانى و خياطى و واكسى و تعميرگاه است ، بسته شده دق مى كند و رو به قبله دراز مى كشد.

گر چه نمى داند قبله كدام سمت است . وجود اين همه مشاغل و آن همه مصنوعات فرنگى كه برشمردم براى او از وجود هر مدرسه و مسجد و بيمارستان و كارخانه اى ضرورى تر است . به خاطر اوست كه چنين معمارى بى اصل و نسبى داريم .^ (54) و چنين شهرسازى قلابى اى . به خاطر اوست كه خيابان هاى شهرها و چهارراه هايش با نور وقيح فلورسنت و نئون به صورت آرايشگاه ها در آمده است . به خاطر اوست كه كتاب طباخى راه شكم به اسم ((راه دل ))^(55) از چاپ در مى آيد، پر از شرح و تفصيل همه ى خوراك هاى پرخامه و پرگوشت كه در چنين هواى خشك و گرمى اصلا نمى توان لب زد. غذاهايى كه فقط مجوزى است براى مصرف كردن كوره هاى گاز سوز فرنگ ساز... و به خاطر اوست كه طاق بازارها را خراب مى كنند.^(56) به خاطر اوست كه تكيه ى دولت ويران مى شود.^(57) به خاطر اوست كه مجلس سنا به آن هيولايى ساخته مى شود و هم از اين دست است اگر نظامى ها آن قدر زرق و برق دارند و روى سينه شان و دوش شان و به واكسيل بندهاشان به اندازه ى يك دكان خرازى جنس آويخته است .

آدم غرب زده چشم به دست و دهان غرب است كارى ندارد كه در دنياى كوچك خودمانى ، در اين گوشه از شرق چه مى گذرد اگر دست بر قضا اهل سياست باشد از كوچك ترين تمايلات راست و چپ حزب كارگر انگليس دارد و سناتورهاى امريكايى را بهتر از وزراى حكومت مملكت خودش مى شناسد. و اسم و رسم مفسر ((تايم )) و ((نيوز كرونيكل )) را از اسم و رسم پسر عمه ى دور افتاده ى خراسانى اش بهتر مى داند و از بشير نذير راستگوترشان مى پندارد و چرا؟ چون اين همه در كار مملكت او موثرترند از هر سياست مدار يا مفسر يا نماينده ى داخلى و اگر اهل ادب و سخن باشد، فقط علاقه مند است كه بداند برنده ى امسال نوبل كه بود يا ((گونكور)) و ((پوليتزر)) به كه تعلق گرفت و اگر اهل تحقيق است دست روى دست مى گذارد و اين همه مسايل قابل تحقيق را در مملكت نديده مى گيرد و فقط در پى اين است كه فلان مستشرق درباره ى مسايل قابل تحقيق او چه گفت و چه نوشت . اما اگر از عوام الناس است و اهل مجلات هفتگى و رنگين نامه ها كه ديده ايم ، چند مرد حلاج است .

به هر صورت اگر يك وقتى بود كه با يك آيه ى قرآن با يك خبر منقول به عربى ، همه ى دهان ها بسته مى شد و هر مخالفى سرجايش مى نشست ، حالا در هر باب نقل يك جمله از فلان فرنگى همه ى دهان ها را مى بندد و در اين زمينه كار به چنان افتضاحى كشيده است كه پيش گويى فال بينان و ستاره شناسان غربى يك مرتبه همه ى دنيا را به جنب و جوش در مى آورد و به وحشت مى اندازد حالا ديگر وحى منزل از كتاب هاى آسمانى به كتاب هاى رنگى نقل مكان كرده است يا به دهان مخبر رويتر و يونايتدپرس والخ ... اين كمپانى هاى بزرگ سازندگان اخبار جعلى و غير جعلى ! درست است كه آشنايى با روش علمى و اسلوب ماشين سازى و تكنيك و اساس فلسفه ى غرب را فقط در كتاب هاى فرنگى و غربى مى توان جست ، اما يك غرب زده كه كارى به اساس فلسفه ى غرب ندارد، وقتى هم كه بخواهد از حال شرق خبرى بگيرد متوسل به مراجع غربى مى شود و از اين جاست كه در ممالك غرب زده مبحث شرق شناسى (كه به احتمال قريب به يقين انگلى است بر ريشه ى استعمار روييده ) مسلط بر عقول و آرا است و يك غرب زده به جاى اين كه فقط در جست و جوى اصول تمدن غربى به اسناد و مراجع غرب رجوع كند، فقط در جست و جوى آن چه غير غربى است ، چنين مى كند. مثلا در باب فلسفه ى اسلام يا درباره ى آداب جوكى گرى هندوها، يا درباره ى چگونگى انتشار خرافات در اندونزى ، يا درباره ى روحيه ى ملى در ميان اعراب ... و در هر موضوع شرقى ديگر، فقط نوشته ى غربى را ماءخذ و ملاك مى داند. اين جورى است كه آدم غرب زده حتى خودش را از زبان شرق شناسان مى شناسد! خودش - به دست خودش - خودش را شييى فرض كرده و زير ميكروسكپ شرق شناس نهاده و به آن چه او مى بيند، تكيه مى كند نه به آن چه خودش هست و احساس مى كند و مى بيند و تجربه مى كند و اين ديگر زشت ترين تظاهرات غرب زدگى است .^(58) خودت را هيچ بدانى و هيچ بينگارى و اعتماد به نفس و به گوش و به ديد خود را از دست بدهى و اختيار همه ى حواس خودت را بدهى به دست هر قلم به دست درمانده اى كه به عنوان شرق شناس كلامى گفته يا نوشته ! و اصلا من نمى دانم اين شرق شناسى از كى تا به حال ((علم )) شده است ؟ اگر بگوييم فلان غربى در مسايل شرقى زبان شناس است يا لهجه شناس يا موسيقى شناس ، حرفى . يا اگر بگوييم مردم شناس است و جامعه شناس است باز هم تا حدودى ، حرفى . ولى شرق شناس به طور اعم يعنى چه ؟ يعنى عالم به كل خفيات در عالم شرق ؟ مگر در عصر ارسطو به سر مى بريم ؟ اين را مى گويم انگلى روييده بر ريشه ى استعمار. و خوش مزه اين است كه اين شرق شناسى وابسته به ((يونسكو)) تشكيلاتى هم دارد و كنگره اى دو سال يا چهار سال يك بار و اعضايى و بيا و برويى و چه داستان ها...

بدبختى اين جا است كه رجال معاصر ما، به خصوص آنها كه در سياست و ادب ، هر دو دست دارند (و دست بر قضا اين هم خود يكى از مشخصات سياست و سياست مدارى در ممالك غرب زده است كه سياست مداران اغلب از ادبا هستند از ادبايى ريش و سبيل دار. و به همين مناسبت عكس قضيه هم درست در آمده ، يعنى هر سياست مدار پيشوايى بايد كتاب هم بنويسد.) اغلب نم كردگان همين مستشرق هاى غربى اند. چون روزگارى شاگرد مكتب يا محضر آن استاد بوده اند. مستشرقى كه چون در ولايت غربى خودش هيچ تخصصى نداشته و از هر فن و حرفه و تكنيك و ذوقى بى بهره بوده و به اين مناسبت با آموختن يك زبان شرقى به خدمت مخفى يا علنى وزارت خارجه ى مملكت خود در آمده و بعد به دنبال ماشين ساخت فرنگ يا به عنوان پيش قراول آن و همراه متخصصان فنى به اين سوى عالم صادر شده تا ضمن فروش مصنوعات فرنگى ، شعرى هم دلى دلى بشود و دل اين خريدار وفادار خوش بشود كه ((بله ديدى ؟ شنيدى ؟ فلانى چه فارسى خوب حرف مى زد!)) اين جورى است كه مستشرق ها داريم با كتاب ها و تتبعات و حفريات و شعرشناسى ها و موسيقى دانى ها... آن وقت در اين گرم بازار نياز به تحول ماشنى ، مستشرق فرنگى چه مى كند؟ مى آيد و شرح بر ملاصدرا مى نويسد، يا راءى درباره ى اعتقاد يا عدم اعتقاد به امام عصر مى دهد يا در مناقب شيخ پشم الدين كشكولى ، تحقيق مى كند. آن وقت به اين آرا نه تنها هر غرب زده اى در هر جا استناد مى كند، بلكه فراوان شنيده ايم كه بر سر منبرها و در مساجد هم (كه آخرين حصار در مقابل غرب و غرب زدگى انگاشته مى شوند) به نقل از ((كارلايل )) و ((گوستاو لوبون )) و ((گوبينو)) و ((ادوارد براون )) و ديگران (به عنوان ) آخرين اسناد حقانيت فلان كس يا فلان كار يا فلان مذهب داد سخن مى دهند.

البته بسيار به جا است اگر بگوييم كه چون مرد غربى با وسايل دانشگاهى و تحقيقاتى و با كتاب خانه هاى پر و پيمانش ، حتى در شناخت زبان يا مذهب يا ادب شرقى نيز روش علمى دارد و دست بازتر دارد و نگاه وسيع تر و ناچار قول و راءيش بر قول و راءى خود شرقى ها مرجح است كه نه روش علمى دارند و نه آن وسايل تحقيقاتى را. و نيز شايد چون موزه ها و كتاب خانه ها و دانشگاه هاى آن سر عالم با غارت آثار و عتيقه ها و كتاب خانه هاى اين سر عالم انباشته شده است ، ناچار يك غربى محقق در زمينه ى شناخت مسايل شرقى نيز وسايل بيش ترى در دسترس دارد و به اين علت بيش تر مراجع شرق را نيز بايد در غرب جست و شايد چون خود شرقى هنوز به اين عوالم نرسيده است يا چون هنوز در بند كفش و كلاه و نان روزانه است و فرصت بحث در لاهوت و ناسوت را نكرده است ... و هزار شايد ديگر. و من همه ى اين شايدها را لابد مى گيرم . اما چه مى گوييد در مواردى كه هم شرقى نظر داده است و هم غربى ؟ و هر دو با يك روش اما با دو چشم ؟ و دو ديد و دو زبان ؟ تصديق نمى كنيد كه در چشم آدم غرب زده ، راءى مستشرق يا محقق غربى به هر صورت بر راءى يك متخصص شرقى مرجح است ؟ ما خود بارها اين تجربه را كرده ايم .

و به عنوان آخرين نكته ، آدم غرب زده در اين ولايت اصلا چيزى به عنوان مساءله ى نفت را نمى شناسد. از آن دم نمى زند چون صلاح معاش و معاد او در آن نيست و گر چه گاهى فقط از همين راه نان مى خورد اما هيچ وقت سرش را به بوى نفت به درد نمى آورد نه حرفى ، نه سخنى ، نه اشاره اى و نه امايى ! ابدا در مقابل نفت تسليم محض است و اگر پا بدهد خدمتكارى و دلالى نفت را هم مى كند. براى شان مجله هم مى نويسد (رجوع كنيد به مجله ى كاوش ) و فيلم هم مى سازد (موج و مرجان و خارا را ببينيد)، اما شتر ديدى ، نديدى . آدم غرب زده خيال پرور نيست . ايده آليست نيست . با واقعيت سر و كار دارد و واقعيت در اين ولايت يعنى گذر بى درد سر نفت .

10: اجتماعى به هم ريخته

اما جامعه اى كه اين رهبران اداره اش مى كنند - يعنى جامعه ى غرب زده ى ما - ببينيم چه مشخصاتى دارد؟ از نظر اقتصادى و اجتماعى ديديم كه اجتماع مان چگونه گرفتار سازمانى ناهم آهنگ و درهم ريخته است ، ملغمه اى از اقتصاد شبانى و جامعه ى روستايى و شهرنشينى تازه پا، با سلطه ى قدرت هاى بزرگ اقتصادى خارجى ، شبيه ((تراست يا كارتل )). همه را با هم داريم . موزه ى زنده ى تاءسيسات اجتماعى نو و كهنه هنوز دست كم در حدود يك ميليون و نيم نفر از اهالى مملكت ما كوچ نشينند. و اين آمار رسمى است يعنى آمار حك و اصلاح شده بايد از وزارت دفاع و اداره ى عشاير وابسته به دربار پرسيد كه ايلات از سه ميليون نفر هم چيزى بيش ترند^(59) كه به زمين وابسته نيستند، اما عامل تخريب هر چه آبادى هستند كه بر سر راه شان است به چوپانى مى گذرانند و نود و پنج درصدشان فقر و فلاكت و دربه درى مجسم اند كه يك سال تمام در جست و جوى بدوى ترين نعمات دنيا يعنى ((آب )) سرگردانند. از ييلاق به قشلاق و بالعكس . اما سر نخ همه ى تحريك هاى سياسى داخلى و خارجى در دست رؤ ساى آنها است كه رسما محافظ سرحدات اند و شاه دوستند و در ازاى آن اين همه باج مى گيرند. اما در واقع ناامنى را به دنبال خود مى كشند و خرابى و وحشت به جا مى گذارند. رؤ ساشان در مراسم تشريفاتى شركت مى كنند و به هر مناسبتى تلگراف تبريك مى فرستند. اما تهديد مداومند براى هر كه خيال آبادى را در قلمرو آنها در سر بپزد. خان ((باشت )) هنوز از كمپانى نفت ، سالى فلان قدر باج مى گيرد، خان حيات داوودى مدعى حكومت بود در واگذارى جزيره ى خارك به كنسرسيوم و حق هم داشت ، خان قشقايى در سوييس به تخت نشسته است و منتظر فرصت است تا برگردد و زمين و زمان را به هم بدوزد (كه ما در نوروز 41 ديديم كه در فيروز آباد، كاخ و زندگى شان را حكومتى ها چه ويران كرده بودند) و اگر بختيارى ها ساكتند، به اين علت است كه خيلى هاشان از سر بند مشروطيت به بعد به مقرب الخاقانى رسيدند و سناتورى و رياست سازمان امنيت والخ ...

براى شروع به هر كارى در اين مملكت ، اول بايد عشاير را اسكان داد و البته نه از راهى كه تاكنون مى كرده ايم هرگز نه از راه زور و تخته قاپو. بلكه از راهى دقيق و منطقى و حساب كرده با تعيين آب و زمين قابل كشت براى هر سر و تهيه ى وسايل جديد كشاورزى براى هر دسته و قبيله ، به اعتبار خريدن احشام زايد آنها، و واداشتن خود افراد هر قبيله به شركت در ساختمان خانه هاى آتى خود و تاءسيس مراكز بهدارى و فرهنگى و تعميرات فنى براى هر ده تازه تاءسيس يافته ... به هر صورت تا تيرك چادرهاى ايلاتى به پى خانه هاى روستايى بدل نشود و مرد و زن ايلى با كشاورزى آشنايى پيدا نكنند و تا بچه هاى ايل زير طاق مدارس به درس ‍ ننشينند، هر قدم اصلاحى در اين مملكت يا دروغى است عوام فريب يا ادعايى است كودكانه . و آن وقت در چنين وضعى سياست حكومت هاى ما درباره ى ايلات ، عبارت است از اين كه ايشان را به حال خود رها كنيم تا در فقر و بيمارى مزمن خود بپوسند و در مقابل خشك سالى ها مدام بلرزند تا ديگر رمقى در ايشان باقى نماند و در نتيجه اثرى از وجودشان ! نيز ديديم كه شصت هفتاد درصد اهالى غيور در روستاها به سر مى برند و در چنان روستاهايى كه مختصرى از احوال شان پيش از اين ، چه در اين دفتر و چه در ((اورازان )) و ((تات نشين هاى بلوك زهرا)) گذشت . روستاهايى كه روز به روز در حال تكيدن و لاغر شدنند تا شهرهاى تازه پا روز به روز در حال باد كردن و رشد كردن باشند. و گفتم درست به رشد يك غده ى سرطانى . گسترش شهرى را كه از هر سوى بيابان مثل قارچ بدود، اما نه آب و برقش و نه كوچه و خيابانش و نه تلفن و فاضلابش از روى نقشه ى قبلى باشد، جز به يك رشد سرطانى به چه چيز مى توان تشبيه كرد؟ مردم را از آن دهات مى كَنيم و به اين شهرها مى آوريم و اين شهرها در حقيقت با آن دهات هيچ فرقى ندارند جز اين كه در شهر به ندرت كارى هست ، اگر شده كار موسمى و فصلى اما در ده هيچ نيست با اين تحول دروغ آميزى كه در ده سال اخير بازيش را در آورده اند و دارند به طبقه ى خرده مالك مى افزايند، كار بدتر از بد هم شده است . طبقه ى خرده مالك را اگر دويست سال قبل تقويت كرده بوديم حالا دست كم يك مشروطيت حسابى داشتيم . اما حالا ديگر سخن از ((كوئو پراتيف )) است . ديگر تقسيم املاك به صورت فعلى با هدف خرده مالك ساختن كهنه شده است . تقسيم املاك به اين صورت بزرگترين مانع را پيش پاى كشاورزى مكانيزه مى گذارد. نه ماشين تحمل مالكيت خرده پا را دارد و نه مالك خرده پا قادر به تهيه ى ابزار ماشينى كشاورزى جديد است . با روحيه ى انفرادى و تك روى خاصى كه در ما هست ، هرگز نمى توان باور كرد كه اكثريت روستاييان به ابتكار خود دور هم جمع بشوند و سرمايه بگذارند و ماشين را وارد ده كنند... در اين مورد من حرف را كوتاه مى كنم و به دوستم حسين ملك مى سپارم كه در شماره هاى مختلف مجله ى ((علم و زندگى )) طرح بسيار دقيقى براى امر كشاورزى ريخته است و در موقع خود در دسترس افكار عمومى گذارده .^(60)

به هر صورت تا شر سربازى از سر دهات كنده نشود، و تا وسوسه ى شهر در كار است و تا وحشت از گذر ايل باقى است ، روستا آباد نخواهد شد و تا جاده به ده نرسد و برق خانه هاى روستا را روشن نكند و هرسى چهل روستا يك مركز تعميرات ماشين هاى كشاورزى نداشته باشد، كشاورزى ماشينى نخواهد شد و تا سخن از خرده مالك است و تا در جوار هر مدرسه ى ده يك كلاس آموزش مكانيك داير نشده است ، ماشين با روستايى غريبه است و اگر پايش به روستا باز شود جز عامل تخريب و تحريك و آشوب چيزى نخواهد بود.

و اما شهرها - اين عضوهاى سرطانى - كه به بى قوارگى و بى اصالتى روز به روز در حال رويش و گسترشند. روز به روز خوراك بيش ترى از مصنوعات غربى را مى طلبند و روز به روز در انحطاط و بى ريشگى و زشتى يك دست تر مى شوند. هر كدام چهار خيابانى يا مجسمه اى طبق بخش نامه ! در وسط ميدان ، طاق بازارها خراب ، محل ها دور از هم ، بى آب و برق و تلفن ، بى خدمات اجتماعى ، خالى از مراكز اجتماعات و كتاب خانه ، مسجدها مخروبه و حسينيه ها كوفته و ريخته و تكيه ها بى معنى شده ، و نه حزبى در كار و نه باشگاهى و نه گردشگاهى و دست بالا با يكى دو تا سينما كه هر كدام چيزى جز وسيله اى براى تحريك اسافل اعضا نيستند و در آن ها فقط وقت مى توان كشت يا تفنن بى ربط كرد سينماهاى ما نه آموزشى مى دهند و نه كمكى به تحول فكرى اهالى مى كند و به جراءت مى توان گفت كه در اين سوى عالم هر سينما فقط قلكى است تا هر يك از اهالى شهر هفته اى دو تومان يا سه تومان در آن بريزند تا سهام داران اصلى ((مترو گلدين ماير)) ميليونر بشوند.^(61) سازنده ى فكر اهالى شهرهاى ما يا اين سينماها هستند يا راديوى حكومتى است و يا رنگين نامه ها و اين ها همه در راهى گام مى زنند كه به ((كنفورميسم )) مى انجامد. يعنى همه را سر و ته يك كرباس كردن خانه ها همه مثل هم ، لباس ها همه يك جور و چمدان ها و قاب و قدح هاى پلاستيك و سر و پزها و بدتر از همه طرز تفكرها و اين است بزرگترين خطر شهرنشينى تازه پاى ما.

اگر ((كنفورميسم )) در فكر و در زندگى ، در شرايط يك جامعه ى مترقى 2 كه ماشين را مى سازد، تا آن حد خطرناك است كه آدمى را به خدمت ماشين مى گمارد، براى ما كه تنها مصرف كننده ى ماشينيم دو چندان خطر دارد، ما را به قوه ى دو، برده ى ماشين مى كند. يك غربى خدمتكار ماشين ، دست كم از دموكراسى هم خبرى دارد. چرا كه حزب دنباله ى ماشين است ؛ ولى ما كه حزب نداريم از اجتماعات مذهبى مان هم كه مدارس روز به روز مى كاهند و بعد هم گرفتار حكومتى از نوع عهد دقيانوسيم . پس اگر قرار باشد به خدمتكارى ماشين هم در آييم و همه سر و ته يك كرباس بشويم كه ديگر واويلا! ديگر نه اصلى مى ماند و نه فرعى در چنين مملكتى دستگاه هاى بزرگ سازنده ى افكار نبايد در اختيار كمپانى ها باشد (مثل تلويزيون ، اين جا كه آمريكا نيست !) و نيز نه در اختيار حرف دولت ها (مثل راديو، اين جا كه از ممالك پشت پرده ى آهنين نيست !) در يك مملكت در حال رشد مثل ما چنين دستگاه هايى بايد به نفع جامعه و در اختيار جامعه باشد و به وسيله ى شوراهاى انتخابى نويسندگان و روشنفكران و بى هيچ غرض مادى يا تبليغاتى خصوصى اداره بشود.

بعد، مدتى است رسم بر اين شده كه همه از خطر مالكيت هاى بزرگ اراضى دم مى زنند. از خطر مالكيت هاى بزرگ غير منقول . غافل از اينكه مالكيت بزرگ اراضى ، ديگر اين روزها صرف نمى كند كه از شخص اول مملكت تا ديگران همه در فكر تقسيم املاكند و اين كار را به غلط، كليد حل همه ى مشكلات جا زده اند، آن چه اين روزها خطرناك است مالكيت هاى بزرگ منقول است ، پول است ، سهام است ، اعتبارات بانكى است و سرمايه اى كه در بانك هاى خارج به وديعه گذاشته مى شود و قدرت هاى فردى كه در كار صنايع دست پيدا مى كنند. قدرت سهام داران بزرگ و تراست هاى وطنى . به خصوص آنها كه اگر بتوان گفت صنايع فرهنگى را اداره مى كنند. در فكر خطر اينها بايد بود و طرحى ريخت براى ملى كردن شان يا ((سوسياليزه )) كردن شان .

اما از نظر سياسى ، ما زير لواى يك حكومت خودكامه و در عين حال بى بند و بار به سر مى بريم . با همه ى ظواهر نيم بندى كه از آزادى در آن هست به عنوان زينت المجالسى . خودكامه از اين نظر كه هيچ مفرى در مقابلش نيست و هيچ اميدى و هيچ آزادى و حقى . و بى بندوبار از اين نظر كه با اين همه مى توان نفسكى كشيد و بى سر و صدا فريادى در چاه زد، چنين كه مى بينيد چون هر مرد عادى توى كوچه گر چه به لباس خادم مسلح حكومت هم در آمده باشد يا سانسورچى شده باشد، در عمق دلش ‍ هنوز همان آدم بى اعتنا و خالى از تعصب و ((اين نيز بگذرد))ى است ، و هنوز به جبر ماشين خشك و متحجر و پيچ و مهره ى تنها در دست تشكيلات نشده است و واى به روزى كه اين آخرين رجحان عقب ماندگى و بدويت را نيز از دست بدهيم !

به هر صورت در اين ولايت قشون بر تمام قضايا مسلط است و تعيين كننده ى آخر همه ى اوضاع است و استفاده برنده ى اول از تمام مزاياى مملكت ، رسما و در ظاهر 30 درصد بودجه و باطنا چيزى در حدود 54 درصد از كل بودجه ى مملكت ، صرف نگه دارى قواى انتظامى مى شود علاوه بر همه ى كمك هاى بى عوض خارجى كه پيش روى فلاكت عمومى فقط قواى نظامى را مى پرورد. بگذريم كه قانون گزارى مملكت سال ها پيش از آن كه به فترت فعلى دچار شود، دچار فترت بوده است و قواى قضايى و اجرايى سخت در كار يك ديگر دخالت مى كنند و تشكيلات ادارى هنوز به رخوت دوره ى چاپارهاى قاطرسوار مى گردد. اين ها همه عوارض است ، علت اصلى همان است كه اين تن ضعيف ، تحمل چنين سر بزرگ و پر مدعا و بيمار گونه اى را ندارد^(62)، وقتى مى پرسيم اين همه قشون براى چه ؟

مى گويند براى دفاع از مرزها و تاءمين امنيت و وحدت قومى اما باطنا مرزها را كه ديديم چگونه در مقابل كمپانى ها سخت نفوذپذيرند و وحدت قومى را نيز كه ديديم چگونه از درون پاشيده و اصلا كدام حمله تا دفاعى در مقابلش لازم باشد؟

از اين همه عساكر و اين همه سلاح نه در شهريور 1320 كارى بر آمد و نه در 28 مرداد. تا بن دندان مسلح نگه داشتن صد و پنجاه هزار نفر (البته اين عدد رسمى است .) از زبده ترين جوانان مملكت و آنها را خوراندن و پروردن تا به اعتبار آنها دوامى و اعتبارى به حكومت شخصى دادن . اين است معنى تمام و كمال سراپاى تشكيلات نظامى حكومت ما. غافل از اين كه در اين گرم بازار تحول و پشته پشته كار ساختمانى كه در پيش ‍ است ، هرگز صلاح نيست هر سال اين همه بازوى كارى را به عنوان خدمت در قشون به كارهايى واداشت كه به سرمايه گذارى ملى ، كوچك ترين مددى نمى دهد. در روزگارى كه ما داريم ، نبايد به عنوان سربازگيرى دهات را اين چنين از نيروى زنده ى كار خالى كرد كه بيايند و در سربازخانه ها به آموختن فن حرب با دشمن نامعلوم آينده بپردازند.

نمى توان دست روى دست گذاشت و سالى دست كم سى صد هزار بازوى ورزيده را به كشيدن سلاح ها و تمرين اعمالى واداشت كه از محاصره ى هرات به بعد در هيچ واقعه اى به هيچ درد ما نخورده است . آن هم در زمانه اى كه دفاع دسته جمعى ، سرلوحه ى برنامه ى حتى دولت هاى صنعتى و مترقى است .

در روزگارى كه سرنوشت حكومت ها و مرزهاى جهان را بر سر ميز مذاكرات تعيين مى كنند، نه در ميدانهاى جنگ ، در چنين روزگارى ديگر از برد جديد توپ هاى اهدايى سخن گفتن مسخره است و با تانك در توپ خانه رژه رفتن و دسته هاى چترباز و كماندو پروردن نيز فقط به درد قلع و قمع تظاهرات جوانان دانشگاه مى خورد يا خواباندن سر و صداى طلاب مدرسه ى فيضيه . و براى خواباندن چنين بلواهاى كوچكى ، هرگز به اين همه سلاح و مرد احتياجى نيست . فارغ از حب و بغض ، توجه كنيم به ژاپن يا آلمان كه فقط به ازاى خلع سلاح اجبارى پس از جنگ دوم ، قدرت اين را يافتند كه اقتصاد از بن ويران شده ى خود را از نو بسازند و چنان هم بسازند كه پس از اندكى مانده به بيست سال زنگ خطر رقابت اقتصادى شان با دول فاتح اكنون بر سر تمام بازارهاى جهان به صدا درآمده است . اگر هر يك از اين دو دولت مى خواست همچو دوره هاى پيش از جنگ ، قسمت اعظم قدرت انسانى و اقتصادى خود را در راه تسليحات به هرز بدهد، آيا امروز به چنين تجديد سازمان و تجديد بنايى در اقتصاد و سياست خود موفق شده بود؟ در چنين روزگارى كه آخرين دواى درد الجزاير پس از هشت سال جنگ و خونريزى ، واگذار كردن نفت صحرا و گرفتن استقلال بوده ، ديگر سرباز و سلاح به چه درد مى خورد؟ جز برادر كشى ؟ فرانسه با آن عظمت و با آن همه چترباز و كماندو، آخر نتوانست ده ميليون الجزايرى را سركوبى كند و آن وقت ما با صد و پنجاه هزار سرباز با كه طرف خواهيم شد؟ صلاح ما در اين است كه از قواى تاءمينى تنها به پليس و ژاندارمرى اكتفا كنيم ، و اگر هم نمى توان فعلا به چنين طرح جسورانه اى تن در داد، حتما و مؤ كدا بايد همه ى سربازخانه ها را بدل كرد به مراكز آموزش فنون و حرفه هايى كه روستا را آباد خواهد كرد. براى آشنا كردن سربازان امروز - كه روستاييان آينده اند - به آنچه از فن و تكنيك و تعليمات عمومى و خصوصى در هر محل لازم است .^(63)

نكته ى ديگرى كه در قلمرو امور سياسى به چشم مى خورد، تظاهرى است كه به دموكراسى غربى مى كنيم ، يعنى دموكراسى نمايى مى كنيم . از خود دموكراسى غربى و شرايط و موجباتش خبرى نيست ، آزادى گفتار، آزادى ابراز عقيده ، آزادى استفاده از وسايل تبليغاتى كه انحصارا دولتى است ، آزادى انتشار آراى مخالف با سلطه ى حكومت وقت ، هيچ كدام نيست ، ولى حكومت هاى ما دموكراسى نمايى را مى كنند. و فقط براى بستن دهان اين يا آن حريف سياسى خارجى كه بايد وام بدهد. ديديم كه دموكراسى غربى متكى به احزاب است و احزاب تابع اقتصاد پيش ‍ افتاده اند، وگرنه بدل مى شوند به دسته بندى هاى حزب ، مانند ما اگر هم فرمايشى نباشد و چند روزه ، يا اگر براى رسيدن به آب و علف درست نشده باشند، حتما از صورت يك فرقه بيرون نيستند. فرقه اى كه چون دست گشاده اى در عمل و در مبارزه ى سياسى ندارد (كلوپ نيست ، روزنامه ى آزاد نيست ، اجازه ى اجتماعات حزبى و خيابانى نيست ) به خفيه بازى قناعت كرده است و به شهيدنمايى . و اين فرقه ها چه رنگ مذهبى داشته باشند چه رنگ سياسى ، جز هسته ى مقاومتى نيستند كه شايد روزى به كار آيد. چون با مردم بريده اند و دستشان در آتش نيست ، راه هاى ارتباطشان با مردم بسته است و ناله شان سرد است و حداكثر كارى كه از اين فرقه ها برمى آيد، آن است كه مبناى حركتى احتمالى باشند براى فلان سياست خارجى كه لازم دارد به كار خود زمينه ى محلى و ملى بدهد. اغلب كودتاها و رفت و آمد تند حكومت ها، در اين گوشه ى شرق به نام همين فرقه هاست ، اگر به دست آن دسته بندى ها نباشد.

اما در حقيقت به كام فلان سياست خارجى است . به هر صورت آن چه مسلم است اين كه در چنين اوضاعى ما نمى توانيم اداى دموكراسى غربى را درآوريم . نه مجاز به اين تقليديم و نه در صلاح مان است . تظاهر تنها به دموكراسى غربى ، خود يكى ديگر از نشانه هاى غربزدگى است . اگر يك وقتى بود كه مالك ها از دهات با كاميون و به اجبار، راءى دهندگان را پاى صندوق مى بردند، در 6 بهمن و انتخابات بعد از آن ديديم كه صندوق راءى شهرها را صاف دم در وزارتخانه ها و ادارات گذاشتند و بخشنامه كردند كه حقوق ماه بعد با ارائه ى تعرفه ى انتخابات داده مى شود! درست حكايت ((تو بار گران را به نزد خر آر.)) شده بود و به اين طريق چه دعوى ها درباره ى آزادى انتخابات و كثرت جماعت راءى دهندگان !

فقط وقتى مى توان در اين مملكت دم از دموكراسى زد، يعنى تنها وقتى راءى و اراده ى مردم ظاهر مى تواند بشود كه : الف ) از قدرتهاى بزرگ محلى و مالكان اراضى و بقاياى خان خانى سلب اختيار و نفوذ شده باشد كه مزاحم اعمال راءى آزاد مردمند.

ب ) وسايل انتشاراتى و تبليغاتى نه در انحصار حكومتهاى وقت ، بلكه نيز در اختيار مخالفان حكومتهاى وقت گذاشته شده باشد.

ج ) احزاب به صورت واقعى و نه در لباس دسته بندى هاى حقير سياسى قدرت عمل پيدا كرده باشد و قلمرو وسيع يافته باشند.

د) از دخالت قواى تاءمينى و (سازمان امنيت ) در كارهاى كشورى به شدت جلوگيرى شده باشد. يك وقتى بود كه فرياد وانفساى همه از نبودن آزادى بلند بود، چون آخرين نفرى كه راءى مردم را در دست داشت - صرف نظر از كدخدا و ژاندارم و حاكم و مالك و بخشدار - كسى بود كه اجرت مدت بى كار شدن راءى دهنده را مى داد تا او را نصف روزه پاى صندوق ببرد و برگرداند، اما حالا كه صندوقها را يك جا سازمان امنيت پر مى كند و فهرست نمايندگان را نيز هم او مى دهد، چه بايد گفت ؟ حالا ديگر حتى فرياد زدن هم فايده ندارد، هر چه روشنفكران مملكت شكست خوردند، سازمان امنيت فاتح شد و هر چه آنها رشتند سر نخى شد به دست اين مؤ سسه ى تازه درآمده ، كه با ارعاب و تهديد و تطميع و حبس و تبعيد ترتيب كار را جورى بدهد كه آب از آب تكان نخورد و درست سر موعد دو مجلس باز بشود، عين دو دسته ى گل . و آخر چرا چنين شده است ؟

چون مردم از مفهوم دموكراسى خبرى نداشته اند - و اگر هم داشته اند از اين همه مدعى آزادى خواهى خيرى نديده اند كه چنين ساكت و آرام اكنون اختيار سرنوشت خود را به دست جانشينان روشنفكرى داده اند - به هر ترتيب تا مفهوم دموكراسى با يك تعليم و تربيت مداوم در عمق اجتماع نفوذ نكند و تا مردم به روش حزبى ، به معناى صحيح و دقيقش ، آشنا نشوند، سخن از دموكراسى در اين مملكت گفتن ، لايق ريش مجلسى از رجال است كه خرشان از پل گذشته است و براى توجيه مقامات خود محتاج به آراى ملى اند.

11: فرهنگ و دانشگاه چه مى كنند؟

اكنون از دريچه ى فرهنگ نگاهى به اجتماع فعلى ايران بيفكنيم . دريچه اى كه نگاه من هميشه در چهارچوب آن بوده است .

از نظر فرهنگ ، ما درست به علف خودرو مى مانيم . زمينى باشد و دانه اى از جايى دم باد يا بر منقار پرنده اى بر آن بيفتد و باران هم كمك بدهد تا چيزى برويد. درست همين جور. يك حيات نباتى ، آن هم به تصادف رها شده و خودرو. مدرسه اى به هر طريق كه بدانيم مى سازيم ، براى بالا بردن قيمت اراضى اطراف مدرسه ، يا به قصد تظاهر، يا به عنوان رد مظالم آن چه فلان قلدر در يك حادثه ى سياسى به يغما برده ، يا به كوشش صادق اهالى يك آبادى ، يا به وقف ثلث اموال فلان مرحوم . به هر صورت مدرسه كه ساخته شد، شاخه اى از شاخه هاى شكننده ى تشكيلات فرهنگ به آن مى رسد. آن هم با چه دوندگى ها و دردسرها. هيچ نقشه اى از پيش نيست . يا اين كه كجا چه نوع مدرسه اى لازم است . و چه مدارسى تفننى است . توجه به كميت هنوز مسلط بر عقول فرهنگ است . و هدف نهايى فرهنگ ؟ گفتم غرب زده پروردن . يا سپردن اوراق غير بهادار، تعيين ارزش ‍ استخدامى تحصيلات به دست مردمى كه فقط مى توانند خوراك آينده ى تشكيلات ادارى باشند و براى ارتقا به هر مقامى محتاج يك ديپلم اند. هماهنگى در كار مدارس نيست . مدارسى كه از همه نوعش را داريم .

مذهبى اش را و اسلامى اش را و ايتاليايى اش را و آلمانى اش را. مدارسى كه نيمچه روحانى مى پرورد و طلاب علوم دينى . مدارس فنى داريم و حرفه اى داريم و خيلى انواع ديگر. اما هيچ جا ثبت و ضبط نيست كه حاصل اين همه تنوع چيست ؟ و اين همه مدارس چرا هست و چه مى پرورد و پرورده هاى هر كدام پس از ده سال چه كاره اند؟ نفس تنوع - اگر به معنى تقسيم كار و جواب دهنده به تنوع و ذوق و سليقه و توانايى و درك مردم باشد - بسيار مفيد است و خود آخرين علامت آزادى است . اما تنوع كار مدارس ما نوعى خودرويى است . همان يك دانه است كه در هر زمينى جورى سبز مى شود. دولتى ها با ملى ها يك دنيا فرق دارند، ولايتى ها با تهرانى ها. همان برنامه است ، و مثلا همان معلم .

اما در اين يكى ، كلاس ها هشتاد نفره است در آن ديگرى بيست و پنج نفره ، و همين جور. و تازه در برنامه ى مدارس هيچ اثرى از تكيه به سنت ، هيچ جاپايى از فرهنگ گذشته ، هيچ ماده اى از مواد اخلاق يا فلسفه و هيچ خبرى در آنها از ادبيات ، هيچ رابطه اى ميان ديروز و فردا، ميان خانه و مدرسه ، ميان شرق و غرب ، ميان جمع و فرد! سنتى كه ديديم چه طور بى جان افتاده ، چگونه مى تواند در برنامه ى مدارس اثر كند؟ و خانه اى كه اساسش در حال فرو ريختن است ، چگونه مى تواند شالوده اى براى مدارس باشد؟ اما به هر صورت سالى در حدود بيست هزار ديپلمه داريم و بگرد تا بگرديم ... خوراك آينده ى همه ى ناراحتى ها و عقده ها و بحران ها و احتمالا قيامها، آدمهاى بى ايمان ، خالى از شور و شوق ، آلت بى اراده ى حكومت ها، همه سازش كار و ترسو و بى كاره ! شايد به همين دلايل است كه مدارس دينى و اسلامى در اين ده ساله ى اخير، يك مرتبه چنين رونقى گرفته است . چون در اين نوع مدرسه ها دست كم خطرى براى دين و ايمان بچه ها احساس نمى شود كه از خانواده هاى سخت مذهبى مى آيند و هنوز به نفس مسموم غربزدگى سنگ نشده اند. اما چه سود كه تحجر محيطهاى مذهبى ، ايشان را به صورت ديگر سنگ واره خواهد كرد. و نيز چه فايده كه اين مشكل مذهب و لامذهبى و فرهنگ و بى فرهنگى فقط مشكل شهرها است . يا از تفنن هاى شهرنشينى . و از پنجاه هزار آبادى مملكت دست كم چهل هزارتاى شان هنوز هيچ نوع مدرسه اى ندارند.^(64) و كاش آنها هم كه دارند، نمى داشتند. چون در اين صورت دست كم بلا يكى بود و همه جا هم يكسان بود.

اما اكنون بلا هزار تا است و هر جايى به نوعى . مشكل هاى كتاب درسى ، كمبود معلم ، ازدحام كلاس ها، اختلاف سن و هوش و زبان و مذهب شاگردان ، آموخته بودن و نبودن معلم ها به اصول آموزش و پرورش ، دخمه بودن مدارس ، بى تكليفى ورزش و موسيقى در آنها و هزاران مشكل ديگر. و مهمتر از همه ى اينها، بى هدف بودن فرهنگ . و بلبشوى برنامه ها هنوز معلوم نيست كه دبستان را براى چه بايد گذراند و به چه هدف و براى رسيدن به كدام كارآمدى ها؟ و دبيرستان را؟ و دانشگاه را؟ و امان از اين دانشگاه ! كه بايد مركز زنده ترين و برجسته ترين تحقيقات علمى و فنى و ادبى باشد. اجازه بدهيد كمى به كار اين دانشگاه برسيم .

دانشگاه تهران داريم ، دانشگاه ملى داريم و دانشگاه شيراز داريم و مال خراسان و مال جندى شاپور و همين جور... دانشگاه ملى كه يك دكان است براى آن دسته از روشنفكران غربزده كه از فرنگ و آمريكا برگشته اند و در زمينه ى سنت هاى به همين زودى متحجر شده ى دانشگاه تهران به آن حد اه و پيف شنيده اند كه رفته اند و با تكيه به مقامات بالاتر دكانى براى خودشان باز كرده اند.

من حتى به زحمت مى توانم اسم اين مؤ سسه را دانشگاه بگذارم . اما دانشكده ها يا دانشگاههاى ولايات . يك وقتى بود كه پيشه ورى در آذربايجان ، دانشگاه تبريز درست كرد به عنوان نشانه ى استقلال يا نشانه ى خودمختارى آن ولايت در حدود قانون انجمن هاى ايالتى و ولايتى (كه ديگر هيچ خبرى و اثرى از آن نيست ) و بعد كه غايله ى آذربايجان خوابيد، ديدند كه اين تنها ميراث آن دستگاه را نمى توان مثل ديگر مواريث به طعن و لعن بست . و نمى شود هم كه نگهش داشت . چون هر چه بود الباقى بساط ((دموكرات فرقه ى سى )) بود. پس چه كنيم ؟ بياييم و در ديگر ولايات هم دانشگاه درست كنيم ... همين جورى بود كه حالا اين همه دانشگاه داريم . و البته كه چه خوب . دست كم كارى پيدا شده است براى اين همه كانديداى استادى كه از فرنگ برمى گردد. ولى كار هر كدامشان چيست ؟ اين را هنوز كسى نمى داند. و تخصص هر كدام در چه رشته است ؟ و آب و هواى هر ولايت براى چه نوع رشته هاى تخصصى جان مى دهد؟ و كدام آنها بهتر از ديگران كار مى كنند؟ و محصول كارشان چيست ؟... اينها همه سؤ الهايى است كه جوابشان را خدا عالم است كى بايد گرفت . اما دانشگاه تهران . با همه ى سابقه و اهميتش و با همه ى سنن از بين رفته و استقلال درهم خرد شده اش ، هر چه هست گويا بايد چنان كه گذشت ، مركز زنده ترين و برجسته ترين و عالى ترين تحقيقات باشد. ولى آيا همين طور است ؟

آن قسمت از رشته هاى دانشگاهى كه سر و كارش با تكنيك و فن و ماشين است (دانشكده هاى علوم فنى ) در آخرين مراحل تحصيلى ، فقط تعميركنندگان خوبى مى سازد براى مصنوعات غربى . نه تحقيق تازه اى ، نه كشفى ، نه اختراعى ، نه حل مشكلى و نه هيچ . همان مرمت كنندگان يا به كاربرندگان يا راه اندازندگان ماشين و مصنوعات غربى و حساب كنندگان مقاومت مصالح و از اين قزعبلات ... و اگر تنها مختصر تحقيقى و تتبعى علمى در كار هست در كار مؤ سسه ى رازى است و انستيتوى پاستور كه من نمى دانم به دانشگاه و دانشكده ى كشاورزى وابسته شان بدانم يا به وزارت بهدارى يا به مركز انستيتوى پاستور در پاريس . شايد بتوان گفت كه دانشكده ى طب ندارد. ولى فورا بيفزايم كه اين رجحان خود، مديون نسبت بسيار بالاى مرگ ومير در اين ولايت است . دوست طبيبى دارم كه در فرانسه درس مى خوانده و موقع بحث در آثار بيمارى بومى سالك استادش با تمام وردست ها، هر چه گشته اند نتوانسته اند يك بيمار سالك گرفته پيدا كنند تا عاقبت خود آن دوست اثر سالك را روى صورت خودش نشان مى دهد و به عنوان شناسايى اين بيمارى بومى به ديدن اثرش روى پوست صورت او بسنده مى كنند؛ اما اين جا زير دست هر دانشجوى طب ، خدا عالم است چند لاشه ى بى صاحب افتاده است . و به اين ترتيب من حتم دارم كه يك دانشجوى طب در تهران يا شيراز يا هر شهر ديگر ايران ، بسيار تجربه آموخته تر و جراحى كرده تر و كالبد شكافى كرده تر درمى آيد، از مثلا دانشجويان طب فرنگ يا امريكا. و اين خود نقطه ى قوتى است براى دانشجويان طب ايرانى كه بر نقطه ى ضعفى پايه گذارى شده است كه عبارت باشد از نسبت بالاتر از معمول مرگ و مير.

اما آن قسمت از رشته هاى دانشگاهى كه با تكنيك و فن سر و كار ندارد يا با هنر سر و كار دارد و ادبيات ، مثل دانشكده ى هنرهاى زيبا و دانشكده هاى ادبيات (تهران و ولايات )، يا با معارف اسلامى و فرهنگ ايرانى و تحقيق و تتبع در آن ها. يك يك بشمارم : دانشكده ى هنرهاى زيبا با تنها دو رشته ى نقاشى و معمارى ، تنها مؤ سسه ى دانشگاهى است كه فى الجمله هنرمند مى پرورد. اگر بتوان هنرمند را پرورد.

اما يك نگاه سرسرى به در و ديوار نمايشگاه هاى نقاشى كه اين روزها كم كم دارد باب مى شود و نيز با گذر سريع از هر كوچه و خيابانى محصول كار اين هنرمندان را مى توان ديد زد. منهاى چند استثنا، نتيجه ى كار اغلب آن ها مصرف كردن رنگ و بوم و شيشه و آهن است . باز يعنى مصرف كردن مصنوعات غرب .

به ندرت در ميان نقاشان و معماران ايرانى كسانى را مى شود يافت كه مقلد غربيان نباشند و در كارشان آن مشخصه اى باشد كه اصالت و نوآورى هنرى است و به مجموعه ى كوشش هنرى دنيا چيزى مى افزايد. حتى كار به جايى كشيده است كه براى قضاوت در كار نقاشان ، قاضى و منتقد از فرنگ وارد مى كنيم .^(65)

اما دانشكده هاى ادبيات . چنين كه برمى آيد، در اين دانشكده ها نه تنها سخنى از ادبيات به معنى واقعى و دنيايى اش نيست ، بلكه حتى ادبيات معاصر فارسى در آن جا نديده مى ماند و نشناخته . و هنوز طرز فكر مرحوم عباس اقبال بر اين دانشكده ها مسلط است كه خداش بيامرزاد، مى فرمود تا صد سال پيش را مى توان ديد و شناخت و قضاوت كرد؛ اما از آن به بعد را؟ ابدا.^(66) و نتيجه ى چنين برخوردى با ادبيات اين كه فقط نبش قبركن مى پروريم . و به اين مناسبت دانشكده هاى ادبيات را نيز بايد جزو آن دسته از دانشكده ها شمرد كه سر و كارشان با حقوق و معارف اسلامى و فرهنگ ايران و تتبع و تحقيق در آن ها است . يعنى دانشكده هاى حقوق و معقول و منقول .

درست هم چون مدارس اسلامى كه ذكرشان گذشت و ديديم كه گمان كرده اند تنها با تدريس و تبليغ دين و اصول دينى مى توان از خطر بى دينى كه تنها يكى از عوارض غرب زدگى است ، جلو گرفت . دانشكده هاى ادبيات و حقوق و معقول و منقول ما نيز گمان كرده اند كه با پناه بردن به عربيت و ادبيت و عنعنات و سنن ، جلوى همين خطر را مى توان گرفت . اين است كه مثلا دانشكده هاى ادبيات با همه ى فضلاى استادانش تمام هم و غم خود را مصروف نبش قبر مى كند و غور در گذشته ها و به تحقيق در عن الفلان والفلان . در اين نوع دانشكده ها از طرفى عكس العمل مستقيم غرب زدگى را در اين گريز به متن هاى كهن و مردان كهن و افتخارات مرده ى ادبى و رها كردن روز حى و حاضر مى توان ديد و از طرف ديگر بزرگ ترين نشانه ى زشت غرب زدگى را در استنادى كه استادانش به اقوال شرق شناسان مى كنند كه ذكر خيرشان گذشت .

مرد سنت ديده و درس خوانده و دلسوزى كه استاد اين نوع دانشكده ها است و مشغله ى ذهنى اش ، رشته هاى ادبى و حقوقى و معارف اسلامى و ايرانى است ، وقتى مى بيند كه هجوم غرب و صنايع و فنون غربى چگونه دارد همه چيز را مى روبد و مى برد - به عنوان دفاعى و عرض وجودى - گمان مى كند هر چه بيش تر آدم كليله و دمنه اى بسازد بهتر. اين است كه محصول بيست - سى سال اخير تمام اين نوع دانشكده ها چنين در اجتماع بى اثر مانده و چنين در قبال از فرنگ برگشته ها جا زده و وامانده است . و خدا عمر بدهد به حضرات مستشرقان كه از هر ((الهى نامه ))اى ، دايرة المعارفى ساخته اند و از هر ((ريش نامه ))اى ، فرهنگى ! تا اين آدم هاى كليله و دمنه اى را سرگرم نگه دارد به بحث در ماهيت و عرض يا در حدوث و قدم يا در اصل برائت و غير آن ... به استثناى بسيار ناچيزى ، محصول بيست - سى سال اخير اين دانشكده ها فحول علمايى است كه همه لغت شناسند؛ همه مختصرى از علم رجال مى دانند، همه وسواسى اند و حاشيه نويسند بر كتب ديگران ، همه كشف كننده ى غوامض لغوى يا تاريخى اند، همه معين كننده ى قبرهاى بى صاحبند يا شناسنده ى صاحبان بى قبر، همه برملا كننده ى اسرار ((نحل )) و سرقت و اقتباس زيد از عمروند. منتها در هزار سال پيش ، و رساله نويسان درباره ى شعراى قرن دهم هجرى اند كه تعدادشان از انگشت هاى دو دست تجاوز نمى كند. و بدتر از همه بيش ترشان دبيران ادبياتند يا اداره كنندگان فرهنگ يا قضات دادگسترى . و باز صد رحمت به اين آخرى ها كه اس و قسى به وزارت عدليه داده اند و معنايى به استقلال قضات و اگر زمانه مجال شان بدهد، حق را از باطل خوب مى شناسند. اما آن ديگران ؟ آخر چه خير و بركتى از ايشان ديده ايم ؟ جز فرو رفتن بيش تر در غرب زدگى ؟ هر كدام از آن استادان و دست پروردگان شان با سنگينى گوش اصحاب كهف چنان در غار متون و نسخه بدل ها و اقوال ((شاذ)) و ((ندر)) فرو رفته اند كه حتى بوق ماشين هم بيدارشان نخواهد كرد - كه هيچ - حتى براى نشنيدن انكر الاصوات اين بوق به همان نسخ خطى ، سوراخ گوش هاى خود را بسته اند. سلطه ى زبان هاى بيگانه روز به روز دارد جاى اهميت و احتياج به زبان مادرى را مى گيرد، رشته هاى فنى و علمى دارد روز به روز از علاقمندان به اين نوع رشته ها مى كاهد و مى برد و اصلا اخلاق و ادب و معارف ايرانى و اسلامى چنان كه در سراسر دفتر ديديم ، دارد روز به روز بى ارج تر و دورمانده تر مى شود و آن وقت در چنين وضعى مركز ادبيات و حقوق و معارف مملكت يعنى دانشكده هاى ادبيات و حقوق و معقول و منقول درست هم چون روحانيت كه در قبال هجوم غرب به پيله ى تعصب و تحجر پناه برده است ، به پيله ى متون كهن پناه برده و به ملا نقطه يى پروردن قناعت كرده . اين روزها درست هم چنان كه روحانيت در بند شك ميان دو و سه و توضيح طهارات و نجاسات درمانده است ، اين نوع مراكز ادب و حقوق و معرفت ايرانى و شرقى و اسلامى نيز دربند باى زينت مانده اند كه بايد بچسبد يا نه و ((واو)) معدوله كه بايد حذف شود يا نه . حق هم همين است . وقتى آدمى را از عالم كليات اخراج كردند، به دامن جزييات درخواهد آويخت . بله ! وقتى خانه را سيل برد يا به زلزله فروريخت زير آوارش دنبال لنگه ى درى مى گردى تا جسد پوسيده ى عزيزى را بر آن به گورستان حمل كنى .

در زمينه ى مسايل فرهنگى و دانشگاهى يك مساءله ى بزرگ ديگر، مشكل خيل فرنگ رفتگان است يا از آمريكا برگشتگان . كه هر يك دست كم كانديد وزارتى بازگشته اند و بيخ ريش تشكيلات مملكت مانده اند. شك نيست كه وجود هر كدام از اين نوع تحصيل كردگان غنيمتى است . لنگه كفشى است در بيابانى . اما دقت كنيد و ببينيد كه هر كدام از اين غنيمت ها پس از بازگشتن و جايى در تشكيلاتى باز كردن و پايى به جايى بندكردن ، به صورت چه تفاله اى در مى آيند! چرا كه نه قلمرو كار دارند و نه برش ‍ دارند و نه دست باز و نه دل گرم و نه اغلب حتى دل سوخته . به خصوص ‍ كه حتى اين دسته نيز خود را و راءى خود را در مقابل مشاور و مستشار غربى كه مسلط بر اوضاع است ، هيچ مى بينند.

بر خلاف آن چه شهرت دارد و به گمان من هر چه خيل اين از فرنگ برگشتگان بيش تر، قدرت عمل شان كم تر. و درماندگى و ناهماهنگى دستگاه هايى كه نفوذ فرنگ رفته ها را پذيرفته اند بيش تر. چون از طرفى هرگز نقشه اى نبوده است در فرستادن اين جوانان به كجا و براى چه تخصص و چه حرفه و چه فنى . اين نوع جوانان هر يك به اختيار خود و به ابتكار و سليقه ى خود به گوشه اى از دنيا رفته اند و چيزى خوانده اند و تجربه اى كرده اند، كاملا متفاوت و متباين با تجربه ى ديگرى و اكنون كه برگشته اند و هر كدام بايد فردى از دسته اى در تشكيلاتى باشند يا در سازمانى از سازمان هاى مملكت ، آن وقت معلوم مى شود كه چگونه ناهماهنگ اند و چگونه در اجراى هر كارى درمانده اند. آن كه تربيت فرانسوى ديده با آن كه تربيت انگليسى يا آلمانى يا امريكايى يافته ، هر كدام ساز را جور ديگرى كوك مى كنند و جور ديگرى مى نوازند. اما اين نكته را نيز همين جا بيفزايم كه اگر من به آينده ى روشنفكران در ايران اميدوارم ، يكى هم به دليل همين تنوع در روش تحصيلى و در ريشه و سرزمين تحصيلاتى فرنگ رفتگان ما است . غناى محيط روشنفكرى ايران از همين جا سرچشمه مى گيرد. محيط روشنفكرى هند را بنگريد كه با دسته اى اعظم آكسفورد ديدگانش چگونه انگليسى مآب درآمده ! به هر صورت درباره ى اين از فرنگ برگشته ها و امريكا ديده ها، نكات فراوان هست . بهتر است يك يك بشمارم : نكته ى اول اين كه در شرايط فعلى مملكت ، اين جوانان اغلب به اين لاله هاى زيبا و نرگس و سنبل ها مى مانند كه پيازشان را از هلند مى آوريم و در گل خانه هاى تهران ، بزرگ مى كنيم و بعد كه گل كردند يك گلدانش را به قيمت گزاف مى خريم و براى اين دوست يا آن آشنا به هديه مى بريم و با اين كه آن دوست در اتاقى گرم و برابر آفتاب هم مى نهدشان ، يك هفته بيش تر دوام نمى كنند. اين گل هاى سرسبد اجتماع نيز در هواى اين ولايت مى پژمرند. و اگر هم پژمرده نشوند در اغلب موارد، هم رنگ جماعت مى شوند. برخلاف اين همه تبليغاتى كه براى برگرداندن دانشجويان فرنگ رفته مى شود، من گمان نمى كنم تا وقتى كه محيطى آماده ى كار آتى آن ها در اين ولايت فراهم نشده است ، در بازگشت آن ها به وطن اميد به خدمتى باشد. و تازه اين سؤ ال پيش مى آيد كه پس اين محيط را، كه بايد آماده كند؟ مى بينيد كه مسايل بسيار است . به گمان من محيط را در اين زمهرير، كسانى مى توانند آماده كنند كه هم در اين كوره قوام آمده اند و به آب و هواى اين سردخانه آموخته اند.

نكته ى دوم اين كه اغلب اين جوانان تا در فرنگ يا امريكا به سر مى برند به تبعيت از محيطها و اجتماعات آزاد يا نسبت هاى مختلف ، كما بيش ‍ خبرى از آزادى دارند و جنب و جوشى در اتحاديه هاى دانشجويى خود مى كنند و اغلب داغند و پرجوش و خروشند. و حرفى و فعاليتى و تظاهراتى و انتشاراتى . اما هم چو كه برگشتند و دست شان در اين جا به دم گاوى بند شد همه ى آن عوالم فراموش مى شود. بله شايد گذشتن سنين جوانى كه شور و التهاب را به همراه دارد، خود يكى از علل اين فراموشى باشد. ولى گمان نمى كنيد كه چون اين جا حكومت ها آن حرف و سخن ها را نمى طلبند و جوازى براى چنان آزادى هايى نيست ، چنين بازگشتى رخ مى دهد؟ علت هر چه باشد به هر صورت ، من خود يك دوره تسبيح از اين نوع جوانان سراغ دارم كه پس از بازگشت هر كدام از گوشه اى فرا رفته اند و به هر چه از اين خوان يغما به ايشان رسيده رضايت داده اند و انگار نه انگار كه روزى شورى هم بوده است و آزادگى هايى . زن و زندگى و فرزندان هم كه هميشه بهانه هاى حاضر و آماده اند. به خصوص كه زن هم فرنگى باشد.

و نكته ى سوم ، خود همين قضيه است . همين كه عده ى قابل توجهى از اين نوع جوانان با زن فرنگى يا امريكايى برمى گردند و عده ى بسيار كمى هم از دختران كه با مرد فرنگى و امريكايى برمى گردند. و گمان نمى كنيد كه اين نيز خود مشكلى بر همه ى مشكلات افزوده است ؟ وقتى اساس ‍ خانواده ى ايرانى با زن و مرد هم خون و دم خور و آشنا در حال پاشيدن است ، البته كه تكليف اين نوع خانواده هاى ناهم رنگ روشن است . كبوتر دو برجه يعنى همين جوانان با خانواده شان . محصولات انسانى دست اول غرب زدگى حل مشكلات داخلى اين نوع خانواده ها خود به اندازه ى كافى ، امر قابل توجهى هست كه اين دسته از جوانان ديگر توانى و حوصله اى براى حل مشكلات خارجى يعنى اجتماعى نداشته باشند. اين نوع جوانان از دو سه دسته بيرون نيستند: الف ) آن هايى كه از خانواده هاى فقير برخاسته اند و به زحمت خود را به فرنگ رسانده اند و درسى خوانده اند. براى اين دسته زن يا مرد فرنگى يا امريكايى داشتن ، وسيله ى بريدن با اصل و نسب است كه ديگر محيط تنفس يك حضرت از فرنگ برگشته نيست و نردبانى است تا خود را از مدارج آن به طبقات برتر اجتماعى بالا بكشند. عواقب وخيم چنين نوع ازدواج هايى از روز روشن تر است .^(67) ب ) آن هايى كه به علت قيود و مقررات متحجر و كمرشكن ازدواج در ايران به زن يا مرد فرنگى رضايت داده اند. و حالا كه با داشتن معلومات و ديپلم ها و دانستن زبان هاى فرنگى برگشته اند، مى بينند همه ى آن قيود شكسته و گويا بيهوده زن يا مرد فرنگى به سوغات آورده اند. عواقب چنين وضعى با مقايسه هايى كه بعد براى شان پيش مى آيد، نيز معلوم است .

ج ) آن هايى كه (چه دختر و چه پسر) بكارت شان در فرنگ و امريكا برداشته مى شود و زن شناسى يا مردشناسى را با زن و مرد فرنگى شروع مى كنند و بعد كه با زوج خارجى برمى گردند يا ديگر هيچ خدايى را بنده نيستند و هيچ آدمى را قابل نمى دانند و يا متوجه مى شوند كه چه گهى خورده اند و از اين قبيل ...

به هر يك از اين صور يا ديگر صورت ها، وقتى يك جوان تحصيل كرده ى ايرانى با يك فرنگى يا امريكايى ازدواج مى كند، جوابى به اين دو سه نكته داده : يا به اين دليل با خارجى ازدواج كرده كه محيط آن خارجى يا آن محيط خارجى او را پذيرفته (به علت كمبود مرد مثلا در آلمان بعد از جنگ . به همين مناسبت ، نسبت زن هاى آلمانى به ايرانى شوهر كرده بيش از همه ى زن هاى خارجى است ) و اين پذيرفته شدن در يك محيط خارجى و به وسيله ى زن خارجى ، آيا در حقيقت مساوى با كنده شدن از محيط بومى نيست ؟ و آيا اين خود موجب نوعى فقدان مزمن نيروى انسانى براى ما نخواهد شد؟ آن هم نيروى انسانى پرورده و فرهنگ ديده ؟ به هر صورت اين فقدان در مورد دخترانى كه شوهر خارجى مى كنند كم تر استثنا دارد.

يا به اين دليل كه جوان ايرانى تحصيل كرده در فرنگ يا امريكا خواسته جبران كند درد حقارتى را كه در مقايسه ى همه جانبه ى ايران با فرنگ و امريكا در خود سراغ ديده و در محيط خود و در آداب خود و الخ ... سربسته بگويم و بگذرم .^(68) با اين تفاصيل گمان نمى كنيد كه زوج يا زوجه ى فرنگى گرفتن خود يكى از حادترين صورت هاى بروز غرب زدگى باشد؟ و اگر چنين باشد به گمان من اكنون ديگر رسيده است وقت آن كه براى تحصيلات عالى با يك نقشه ى مرتب و مناسب با احتياجات فنى و علمى مملكت براى يك مدت مثلا بيست ساله ، شاگرد فقط به هند يا ژاپن بفرستيم و نه به هيچ جاى ديگر از فرنگ يا امريكا. و اگر فقط به اين دو مملكت مى گويم به اين دليل است تا بدانيم كه آخر آن ها با ماشين چگونه كنار آمدند و چگونه تكنولوژى را اخذ كردند (به خصوص ژاپن ) و چگونه با مشكلاتى كه ما فعلا دچارش هستيم كنار آمدند؟ به گمان من فقط در صورتى كه چنين طرحى عملى بشود يا طرح هايى از اين قبيل ، ممكت است با ايجاد توازنى ميان شرق زدگى (!) آسياديدگان آتى و غرب زدگى از فرنگ برگشتگان فعلى ، به آينده ى فرهنگ اميدوار بود.

12: كمى هم از ماشين زدگى

عوامل مهمى كه يك دوره برزخ اجتماعى را با بحران هاى خاص آن مشخص مى كند از يك طرف پيشرفت علم است و از طرف ديگر تحول تكنيك و فن و ماشين ؛ و از يك طرف ديگر امكان بحث درباره ى دموكراسى هاى غربى ^(69) و ما با آن چه گذشت از اين هر سه عامل (پيشرفت علم ، تحول تكنيك ، امكان بحث درباره ى آزادى ) فقط ما به ازايى در ظاهر داريم . نمونه اى داريم براى خودنمايى .

و اگر قرار باشد كه سرعت تحول ماشين و تكنيك از نظر كمى ، مولد بحران هاى اجتماعى بشود^(70) ما كه در اين زمينه در خم كوچه ى اوليم و پس از اين حتى مجبور به پيمودن گام هاى دويست ساله ايم ، كارمان سخت خراب تر از آن است كه مى پنداريم . و تب هذيانى بحران هامان سخت مداوم تر و نوميدكننده تر خواهد بود از آن چه در ممالك مشابه پيش آمده است .

با اين همه آمديم و همين فردا صبح ما نيز شديم هم چو سوييس يا سوئد يا فرانسه يا آمريكا - فرض محال كه محال نيست - ببينيم آن وقت چگونه ايم ؟ آيا تازه دچار مشكلاتى نخواهيم شد كه در غرب مدت ها است به آن رسيده اند؟ و با اين مشكلات مجدد چه خواهيم كرد؟ پيش از اين كه به يكى دو نوع از اين مشكلات اشاره كنم ، بيفزايم كه غرض از اين همه ، آن است تا بدانيم كه چه مشكلاتى به قوه ى دو داريم و چه راه درازى براى پيمودن و چه گودال عميقى براى پر كردن .

يك مشكل اساسى تمدن غرب - در خود ممالك غربى - هشدارى است كه بايد در متن ليبراليسم قرن نوزدهمى دايما در مقابل نطفه هاى فاشيسم بدهد. در فرانسه كه حضرت دوگل را داريم و مشكل الجزاير را پيش پاى او.^(71) افراطيون دست راست نظامى و غير نظامى را هم داريم به سركردگى بخو بريده هاى ((لژيون اترانژر)) كه هر روز كوچه هاى پاريس ‍ و الجزاير را به خون طرفداران حل مشكل الجزاير رنگين مى كنند. و در ايتاليا و آلمان باقى مانده هاى پيراهن قهوه اى ها را داريم و در امريكا تشكيلات جديد ((پرچ سوسايتى )) را كه حتى حضرت آيزنهاور را كمونيست مى دانند. و در انگلستان نهضت استقلال طلبى اسكاتلند را. و در هر جاى ديگر كرمى از خود درخت . و درست به همان قد و قامت . و اين ((لژيون اترانژر)) خودش يكى از همين نوع مشكلات اروپايى است . مى دانيم كه هر قداره بند و جانى و تبعيد شده و دست كم هر ماجراجويى از اهالى اروپا، وقتى عرصه برش تنگ شد و ديگر نتوانست در زاد و بوم خود بماند، اجبارا مى رود و داوطلب ((لژيون )) مى شود. البته اگر نرود كارمند فلان كمپانى طلا و عاج و الماس نشود و در جنگل هاى افريقا. (مراجعه كنيد به ((سفر به آخر شب )) به قلم لويى فردينان سلين ، نويسنده ى معاصر و فقيد فرانسوى )^(72) به اين طريق بندر عباس ‍ بلژيكى ها، كنگو بوده است و جزيره ى قشم فرانسوى ها، الجزاير يا جيبوتى و ماداگاسكار و مال ايتاليايى ها، سومالى و ليبى ، و مال پرتقالى ها، آنگولا و موزامبيك . و مال هلندى ها (بويرهايى كه مسلط بر افريقاى جنوبى اند در اصل هلندى بوده اند) آفريقاى جنوبى يا اندونزى و اين لژيون مگر چيست ؟ چيزى شبيه عساكر مزدور عهود باستان (Mercenaire). و كارش ؟ سركوبى آزادى در هر جا كه لازم باشد، خدمت به كمپانى هاى نفت و طلا در هر جا كه زبان اهالى دراز شده باشد و چاقوكشى موتوريزه (!) به نفع هر قلدرى كه پول بيشتر بدهد. از اسپانيا گرفته در 1936 تا الجزاير و كنگو و آنگولا در همين اواخر، همه ى صحنه هاى تركتازى همين نوع حضرات بوده است و همه زير چكمه ى اين قالتاق هاى فرنگى خونين و مالين شده اند. و آن وقت مساءله تنها اين نيست كه اروپا همراه صدور ماشين ، قداره بند هم صادر مى كند،^(73) بلكه مهم تر اين است كه به قيمت سلب آزادى از دولت هاى مستعمره و عقب افتاده است كه اروپا امنيت و سلامت شهرها و موزه ها و تآترهاى خود را حفظ مى كند. و حالا كه ملل مستعمره يكى بعد از ديگرى دارند آزاد مى شوند، ببينيم اروپا با اين مال بدى كه بيخ ريش صاحبش خواهد چسبيد، چه خواهد كرد؟ ناچار بايد منتظر نابسامانى هاى فراوان در داخله ى اروپا بود. ولى اين طور كه از وجنات امر پيداست گويا هنوز ((آنگولا)) و ((موزامبيك )) و ((افريقاى جنوبى ))، تكيه گاه و پايگاه اصلى اين نوع ((لژيون اترانژر))اى ها است و بعد هم تصور نمى كنيد كه حضرات لباس عوض خواهند كرد و به صورت مشاور و مستشار و كارشناس بغل دست شيخ كويت خواهند نشست و يا وزير شيخ قطر خواهند شد و حتى در ولايت خود ما؟... بگذرم . و چرا چنين است ؟ چرا در متن تمدن غربى چنين مشكلاتى هر روز سنگى پيش پاى هر تحولى است ؟ به گمان من براى اين كه ماجراجويى و عصيان عليه مردم و قوانين و انواع قداره بندى هاى فكرى و عملى ، خود محصولات دست دوم به صف كشيده شدن مردم (رژيمانتاسيون ) پاى ماشين است . محصولات دست اول مصنوعات غربى است و محصولات دست دوم اين ها و اين ((رژيمانته )) كردن مردم خود يكى از ملزومات ماشين هم هست . عامل و معمول با هم . متحد الشكل بودن در قبال ماشين و به صف كشيده شدن در كارخانه و سر ساعت رفتن و آمدن و يك عمر يك نوع كار كسالت آور كردن ، عادت ثانوى مى شود براى همه ى آدم هايى كه با ماشين سر و كار دارند. حضور در حزب و در اتحاديه كه لباس و ادا و سلام و فكر واحد مى خواهد نيز عادت ثالثى است تابع همان ماشين . پس ‍ متحدالشكل بودن در كارخانه منجر به متحد الشكل شدن در حزب و اتحاديه مى شود و اين نيز منجر مى شود به متحدالشكل بودن در سربازخانه . يعنى پاى ماشين جنگ ! چه فرق مى كند؟ ماشين ، ماشين است . منتها يكى بطرى شير مى سازد براى بچه ها و ديگرى خمپاره مى ريزد براى كوچك و بزرگ و صغير و كبير. و اين اتحاد شكل و لباس و فكر در خدمت گزارى به ماشين (كه چارلى چاپلين آن را سخت كوبيده است و اگر ارزش براى او قايليم براى اين است كه زودتر از همه او به خطر گوسفند وار به سلاخ خانه ى ماشين رفتن ، پى برد) بعد در اتحاديه و كلوپ و حزب و بعد در سربازخانه است كه به اتحاد شكل و فكر و لباس ‍ پيراهن سياهان و پيراهن قهوه اى ها مى كشد كه هر بيست سال يك بار همان ممالك غرب را چنان كه ديده ايم ، به خون مى كشاند و دنيا را به جنگ مى خواند و اين همه عواقب از خود به يادگار مى گذارد، صريح تر بگويم جنگ طلبى - صرف نظر از اين كه دنباله ى توسعه ى صنعتى شديد و در جست و جوى بازارهاى جديد براى صدور كالا به ظهور مى رسد - اصلا آداب و رسوم خود را از ماشين اخذ مى كند.

از ماشين كه خود محصول ((پراگماتيسم )) و ((سيانتيسم )) و ((پوزيتيويسم )) و ايسم هاى ديگر از اين دست است . اين روزها حتى بچه ها هم مى دانند كه ماشين وقتى به مرحله ى اضافه توليد رسيد و قدرت صادر كردن مصنوعات خود را يافت ، آن وقت صاحبان ماشين (كمپانى ها) بر سر كسب انحصار بازارهاى صادرات با رقباى خود از در مخاصمه در مى آيند.^(74)

علاوه بر اين ها توجه كنيم به اين نكته كه احزاب در يك اجتماع دموكرات غربى ، منبرهايى هستند براى ارضاى عواطف ماليخوليايى آدم هاى نامتعادل و بيمارگونه - از نظر روحى - كه به صف كشيده شدن روزانه پاى ماشين و سر ساعت برخاستن و سر كار به موقع رسيدن و ترامواى را از دست ندادن ، فرصت هر نوع تظاهر اراده ى فردى را از آنان گرفته است . و نيز به خصوص اگر توجه كنيم كه احزاب فاشيست و انواع ديگر دسته هاى غلو كننده در اصول و تعصب ورز در فروع ، نهايت درجه ى دقت را مى كنند در ارضاى بيمارى هاى همين آدم ها، از رنگى كه سرخ سرخ براى پرچم هاشان انتخاب مى كنند تا علامت ها و نشانه ها و سمبل هايى كه دارند، از عقاب و شير و ببر، كه همه در حقيقت ((توتم ))هاى توحش قرن بيستمى اند!، و آدابى كه براى ورود به جرگه ى خود و اخراج از آن دارند و رسومى كه به جا مى آورند، آن وقت متوجه علت العلل اين بيمارى ها و طرز مداواى آن ها يا مزمن نگه داشتن آن ها مى شويم . اين ها هر كدام مشكلى از مشكلات غرب و اجتماعات مترقى ماشين زده است كه حل آن با خود عقلاى آن اقوام !

ولى ما. اين مايى كه نه از دموكراسى خبرى دارد و نه از ماشين تا از ((رژيمانتاسيون )) اجبارى آن دركى واقعى داشته باشد، خوش مزه اين است كه اين ما، حزب و اجتماع فرمايشى هم دارد! ما به جاى اين كه از راه ماشين به صف كشيده بشويم و بعد به حزب و اجتماع (دموكراسى ) سوق داده بشويم و بعد همان صف ها را در سربازخانه ها بياراييم ، درست از ته شروع كرده ايم ، يعنى اول از راه سربازخانه ها (كه تازه هرگز به كار جنگ نمى آيند، مگر جنگ هاى خيابانى ) به صف بستن و صف كشيدن و متحد الشكل بودن عادت مى كنيم تا ماشين كه رسيد كارمان لنگ نماند، يعنى ماشين لنگ نماند، و اين نجيبانه ترين توضيحى است كه من از واقعيت روزگارمان مى دهم . در غرب از ماشين و تكنولوژى به رژيمانتاسيون و حزب و سربازخانه و جنگ رسيدند و ما اين جا درست برعكس . از سربازخانه و تمرين جنگ هاى خيابانى به صف بستن ، بعد به حزبى بودن و شدن و بعد به خدمتكارى ماشين مى رسيم . يعنى مى خواهيم برسيم . سربسته بگويم و بگذرم .

نكته ى ديگر از مشكلات ممالك و اجتماعات غربى اين كه غرب در اوان برخورد استعمارى خود با شرق و آسيا و افريقا و امريكاى جنوبى وضع و موقعيتى ديگر داشت و امروز وضعى ديگر. مرد غربى قرن نوزدهمى كه به دنبال اولين مصنوعات ماشينى به اين سوهاى عالم مى آمد، فعال مايشاء بود. وردست خان و امير و حاكم بود. مشير و مشار بود. سفارت خانه اش به طرفداران مشروطه پناه مى داد در تهران . و بيرقش بر بام هر خانه اى كه در ((شيراز)) افراشته مى شد، آن خانه ((بست )) بود و در امان ؛ در بلواى قوام و قشقايى ها. اما حالا كه حتى مرد بدوى كنگويى از ملى شدن نفت و كانال سوئز و كمپانى هاى شكر كوبا، درس ها آموخته و ديگر ياد گرفته است كه خارجى را در هر لباس بشناسد و نه چندان به مهمان نوازى بدرقه كند، حالا ديگر مرد غربى پوست عوض كرده است .

شكلك تازه اى بر صورت گذاشته تا شناخته نشود. اگر مرد غربى به شرق و آسيا آمده - در آن اوايل امر ارباب بود يا ((صاحب )) و زنش ((مم صاحب )) امروز مستشار است و مشاور است و وابسته ى يونسكو است . و گرچه به همان ماءموريت ها آمده است يا شبيه آن ها، اما به هر صورت لباس مقبول ترى پوشيده ، و ديگر كلاه آفتابى مستعمراتى (كولونيال ) به سر نمى گذارد و حفظ ظاهر مى كند... اما خود ما شرقى ها و آسيايى ها هنوز به اين نكته پى نبرده ايم كه مرد غربى فهميده است كه در نيمه ى دوم قرن بيستم ديگر نمى توان دويست سال به عقب برگشت . ما هنوز نفهميده ايم كه آن مولوى قرن نوزدهمى همان ديگ به سر بود كه پيش از اين ديديم .

گذشته از اين ها غربى مستعمره طلب ، در كاروان خود گاه گدارى ((گوگن )) نقاش را هم داشته است يا ((ژوزف كنراد)) نويسنده را يا ((ژرار دونروال )) و ((پير لوييس )) را. و در همين اواخر ((آندره ژيد)) را و ((آلبر كامو)) را... اين ها هر كدام دلى به گوشه اى از زيبايى ها و بكارت هاى شرق بستند و دربندى ماندند كه اساس ملاك هاى قضاوت غربى را در زندگى و هنر و سياست لرزاند. ((گوگن )) عصاره ى آفتاب و رنگ را در تابلوهاى خود به فرنگ برد و چنان تكانى به نقاشى تيره و تار ((فلاماند)) داد كه امروز ديگر اداهاى ((پيكاسو)) و ((دالى )) هم كهنه شده است . و ژيد در 1943 با سفرنامه هاى كنگو، رسوايى كمپانى هاى عاج و طلا را بر سر بازار جهان كوفت و ((مالرو)) خبر از تمدن هاى جنوب شرقى آسيا (خمرز) داد كه بسى ديرزى تر و كهنه تر از چهار تا ستون ((فوروم )) رم يا ((آكروپول )) آتن هستند... و ديگرانى كه هر يك با جستن راه و رسم زندگى ديگرى در شرق و آسيا يا امريكاى جنوبى به عوالمى پى بردند كه در چهار ديوارى اروپا و غرب از آن بى خبر بودند.

بگذريم از موسيقى جاز كه خود داستان ديگرى دارد و بوق ديگرى . يعنى در اين قضيه اكنون سياه افريقايى است كه دارد زير آسمان نيويورك نعره مى كشد.

همان سياهى كه روزگارى از افريقا به غلامى رفت تا براى اشرافيت تازه به دوران رسيده ى امريكا و براى كمپانى هاى غربى تر در ((نيوجرزى )) و ((مى سى سى پى )) پنبه بكارد و اكنون طاق ((كارنگى هال )) را از شيپور و طبل خود به لرزه درآورده است و چيزى نمانده كه به زير سقف كليساهاى گوتيك نيز راه بيابد كه تا پيش از جنگ دوم بين الملل جز به ((باخ )) و ((مندلسون )) جواز ورود نمى دادند.

مى خواهم بگويم ، درست است كه غرب در آغاز امر استعمار، فقط به صورت زالويى خون شرق را مى مكيد كه عاج بود و نفت و ابريشم و ادويه و ديگر كالاهاى مادى ؛ اما بعد كم كم دريافت كه شرق سواى كالاهاى مادى و آن چه موزه ها و كارخانه ها را راه مى برد از معنويات هم كالاهاى فراوان دارد.

آن چه دانشگاه ها و آزمايشگاه ها را به كار مى اندازد. و اين چنين بود كه ديديم اساس مردم شناسى و اساطيرشناسى و لهجه شناسى و هزار فلان شناسى ديگر بر اساس گرد آورده هاى همين سوى عالم ، در آن سو نهاده شد. و اكنون علاوه بر اين همه ، كالاى معنوى شرق و آسيا و افريقا و امريكاى جنوبى دارد مشغله ى ذهنى مرد غربى فهميده و درس ‍ خوانده مى شود، كه در مجسمه سازى به بدويت (پرى ميتيف ) افريقا پناه مى برد و در موسيقى به جازش ، و در ادب به ((اوپانيشاد)) و ((تاگور)) و ((تائوئيسم )) و ((ذن Zen)) بودا. و مگر يك ((توماس مان )) كيست ؟ يا يك ((هرمان هسه ))؟ يا مگر اگزيستانسياليسم چه مى گويد؟ باغ ژاپنى ساختن و غذاى هندى بر سر سفره داشتن و چاى به سبك چين خوردن كه ديگر تفنن هر جوان سر از تخم درآورده ى غربى است .

اين پناه بردن مرد غربى به ملاك هاى شرقى و افريقايى در هنر و ادب و در زندگى و اخلاق (كه از طرفى نمودار بيزارى و دست كم خستگى مرد غربى است از محيط خود و آداب خود و هنر خود، و از طرف ديگر نمودار دنيا گير شدن هنر و ادب و فرهنگ است ، از هر جا كه مى خواهد باشد و البته كه نمودار بسيار زيبايى نيز هست ) دارد كم كم به قلمرو سياست نيز مى كشد. و آيا به اين طريق فكر نمى كنيد كه پس از توجه غرب به هنر شرقى اكنون مرحله ى توجه غرب به سياست شرقى رسيده باشد؟ بله . فرار از ماشين زدگى چنين مى طلبد. ترس از جنگ اتمى چنين حكم مى كند.

و آن وقت ما غرب زدگان درست در همين روزگار است كه موسيقى خودمان را نشناخته رها مى كنيم و آن را ((زرزر)) بيهوده مى دانيم و دم از ((سمفونى )) و ((راپسودى )) مى زنيم و نقاشى ايرانى را در شمايل سازى و مينياتور اصلا نمى شناسيم و به تقليد از ((بى انال )) و نيز حتى ((فوويسم )) و ((كوبيسم )) را هم كهنه شده مى پنداريم و معمارى ايرانى را كنار گذاشته ايم با قرينه سازى هايش و حوض و فواره اش و باغچه و زيرزمين و حوض خانه اش و ارسى و پنجره ى مشبكش و... در زورخانه را بسته ايم و چوگان را فراموش كرده ايم و با چهار تا كشتى گير به المپياد مى رويم كه اساسش بر دوش دوى ((ماراتون ))^(75) است كه خود كنايه اى است به شكست نطربوقى در عهد دقيانوس كه آخر معلوم نشد چرا از اين سوى عالم به آن سو لشكر كشيد؟!...

و آخر چرا ملل شرق نبايد به دارايى خويش بيدار و بينا شوند؟ و چرا فقط به اين عنوان كه ماشين غربى است و ما از اقتباسش ناچاريم ، تمام ديگر ملاك هاى زندگى غربى را نيز بگيرند و جانشين ملاك هاى زندگى و ادب و هنر خود كنند؟ چرا علامت اختصارى يونسكو بايد به شكل ستون هاى يونانى آكروپول باشد؟ و نه مثلا به صورت گاو بال دار آشورى يا ستون معابد ((كارناك )) و ((ابوسنبل )) مصر؟ يا چرا نبايد ملل شرقى آداب خود را بر مجامع بين المللى عرضه كنند؟ مثلا بازى هاى ملى خود را در المپيادها؟ مثل رقص و تيراندازى و رياضت (به آن معنى كه در ((يوگا)) هست )...بگذرم .

مشكل ديگر از مشكلات اجتماعات غربى اين كه علاوه بر آدم هاى سر به زير و پا به راه كه مى سازد - به قصد خدمتكارى ماشين - آدم هاى نوع جديدى هم مى سازد كه مى توان ((قهرمان هاى از پيش ساخته )) به ايشان گفت ، عين خانه هاى از پيش ساخته . در وجود ذى جود ستارگان سينما، يا در سرنشينان موشك هاى فضانورد. و اين البته منطقى هم هست . وقتى همه ى مردم را سر و ته يك كرباس كردى كه هيچ كدام هيچ سر و گردنى از ديگران برترى ندارند، چاره اى نيست جز اين كه گاه به گاه با يك قهرمان از پيش ساخته اين يك دستى در ابتذال بشرى را بشكنى و نمونه اى بدهى تا نوميدى يك سره نباشد. اين است كه در عين حال كه مثلا كمپانى ((فورد)) به فلان دانشكده ى امريكايى سفارش سالى فلان قدر نفر متخصص برق و مكانيك مى دهد، با فلان مشخصات فلان كارخانه ى فيلم بردارى هم كار خودش را مى كند. يعنى قهرمان سازى طبق نقشه اش ‍ را. اگر يك وقتى بود كه فلان شجاعت معين (كه به قول افلاطون يكى از فضيلت هاى چهارگانه بود) و نه با قرار قبلى از كسى سر مى زد و آن كس ‍ قهرمان مى شد و شاعران در مدحش سخن مى راندند، حالا فلان كمپانى فيلم بردار كسى را مى خواند كه اداى فلان شجاعت تاريخى يا افسانه اى را براى فلان فيلم در بياورد و بيا و ببين كه روزنامه ها چه داد سخن مى دهند و راديوها و تلويزيون ها. و كمپانى كه به هر صورت تجارتش را مى كند، چه پولها خرج تبليغات مى كند و براى قهرمانان خود چه واقعه تراشى ها مى كند و ازدواج و طلاق شان را و دزديدن بچه شان را و شركت شان را در مبارزه ى سياه و سفيد و رقصيدن شان را در فلان شب با فلان ملكه ى مطلقه و الخ ... از يكى دو سال پيش از اين كه فيلم آماده بشود، مدام در روزنامه و راديو و تله ويزيون مى گذارد و مى گذارد تا به حدى كه خبرش از مسير ((رويتر)) و ((آسوشيتد پرس )) حتى به گوش وسايل انتشاراتى تهران و سنگاپور و خرطوم هم مى رسد. آن وقت نوبت استفاده است و فيلم با ابهت و جبروت و شب افتتاح واحد در پانزده پايتخت جهان و شركت رجال و غيره بر پرده مى افتد. و نتيجه ؟ يك قهرمان ديگر به صف قهرمانان روى پرده افزوده شده است ؛ يعنى در حقيقت از يك قهرمان تاريخى و افسانه اى ديگر سلب حيثيت و اعتبار شده است .

نمونه ى ديگر اين آدم سازى نوع جديد - يعنى از آدم عادى ، قهرمان روى پرده ساختن - سرنشينان موشك هاى فضا پيما هستند كه تا ديروز زن هاشان هم جدى نمى گرفتندشان يا حتى شوهر هم نكرده بودند، اما امروز شهره ى آفاق اند. و در چه حال ؟ در حالى كه دانشمندان سازنده ى خود موشك ها و كشف كنندگان اصلى سوخت هاى جديد، براى فضا پيمايى در گمنامى صرف به سر مى برند. هم در روسيه ، هم در امريكا. و چرا؟ چون اسم و رسم سازندگان موشك ها، حتى وجود بشرى ايشان از اسرار نظامى است و فاش كردنى نيست . اما آن كه موشك را سوار مى شود؟ البته كه از اسرار نيست . بلكه وسيله ى تحميق خلايق است . شكافى است در يك جايى در اين پهنه ى يك دست و مبتذل كه سرنوشت توده هاى وسيع است . تا اميدى در دل ايشان بيفروزد كه بله تو هم مى توانسته اى سرنشين موشك باشى و الخ ... و آن وقت چه عكس و تفصيل ها، چه تمبرها، چه پيام ها و چه پيزرها! و با چه مقدماتى و چه تمهيداتى ! غافل از اين كه او هم آدمى است مثل همه ى آدم ها با اندكى شجاعت بيش تر يا اندكى شانس بيش تر. چون از سرنوشت آن ها كه در فضا سر به نيست شده اند، بى خبريم . آخر از اسرار نظامى است ! و به هر صورت ، آيا گمان نمى كنيد كه فلان فضانورد در عين حال كه آدمى است مثل همه ى آدم ها و با تمام حقوق آدمى در اين تجربه ى فضانوردى چيزى يا شييى شده است در حدود يك خرگوش آزمايشگاه ؟ اين است كاهش ‍ بشرى ! خود حضرات هم پوشيده نمى كنند كه بله فلان فضانورد چنين و چنان شجاع و الخ و ((آماده ى اين كه جان خود را در راه بشريت فدا كند.!)) و من مى گويم در راه ترقى تكنيك ! آخر يك وقتى بود و حضرت ابراهيمى كه پسرش را به قصد قربانى در راه حق مى برد، اما امروز آدمى را به قصد قربانى در راه تكنيك و ماشين فدا مى كنند. و پز هم مى دهند! و با چنان بوق و كرنايى كه براى فضانوردان ، از دو سمت ، زده اند فراوان مى بينى در هر ده كوره اى از سيبرى يا آلاسكا، آدم هايى را كه به قصد اين فداكارى نام نويسى مى كنند يا كردند. و آيا اين خود نوعى فرار از ابتذالى نيست كه ماشين به آدمى تحميل كرده است ؟ به هر صورت اين است آخرين دست درازى ماشين به حوزه ى بشريت !

در اوايل كار، موشك هاى فضا پيما به مسخره مطالبى نوشتند و خوانديم كه بله مسيح را به خاطر يك ستون در آسمان چهارم نگه داشتند و اكنون موشك ها هفت آسمان را در مى نوردند و از اين قبيل ... و اين مسخرگى مى خواست اين حقيقت را بپوشاند كه ديگر آسمان ها نيز جاى ملكوت نيست . و همه ناسوت است .

ناسوتى كه اگر به خدمت ماشين در آمد از فلك نيز برتر خواهد رفت و ديگر تبليغات . اما غافل از اين كه در اين گردش لاهوتى ، سگ ها و ميمون ها بر اين بشريت كاهش يافته ، فضل سبق داشتند. به هر صورت مى بينيد كه در ممالك صنعتى ، ديگر تنها بحث از اين نيست كه ماشين آدم هاى سر به زير و پا به راه مى خواهد با فلان نوع مشخصات . بلكه بحث از اين است كه به خرج چنين قربانى هاى بشرى ، ماشين دارد، آدم نوع تازه اى مى سازد. در فرمان بردارى هم دوش ‍ چهارپايان ، يعنى از آدميت سلب حيثيت مى كند. و من در متن اين خبر كه ((فلان عليا مخدره ى موشك پيما با فلان جوان رعناى ايضا موشك پيما ازدواج كرد)) و خبر بعدى : ((عليا مخدره اكنون حامله است و.)) و خبر بعدى \large{: ((زن و شوى فضا پيما صاحب فرزند شدند.)) نفس بشريت را به بازى گرفته شده}

مى بينيم . ((پراگماتيسم )) و ((سيانتيسم )) تا آن حد پيش رفته كه دو موجود بشرى را مثل دو موش به تجربه هاى سخت مى گذارند و بعد به لقاح و بعد به زاد و ولد و... تا چه ؟ تا ثابت شود كه آدمى در وراى جو نيز مى تواند بزيد و زاد و ولد كند. و آن وقت كه چه ؟ سؤ ال اين جا است !...بگذرم . به هر صورت اين ها مشكلات جامعه هاى پيش افتاده است . همين كه بدانيم كافى است . ولى ما، كه نه ماشين داريم و نه جامعه اى مترقى هستيم و نه بايد دچار اين عواقب باشيم كه بر شمردم و نه اجبارى در ساختن آدم هاى سر به زير و پا به راه و يك جور داريم ، و نه احتياجى به قهرمان هاى از پيش ساخته شده ، بيا و ببين كه چه ها كه نمى كنيم ! همان اداى قهرمان سازى را در كار برندگان جوايز در مى آورديم يا در كار انتخاب نمايندگان مجلسين ، يا در كار انتخاب فلان دهاتى كه بايد در فلان مراسم شعر بخواند و از اين قبيل ... و بدتر از همه اين كه بر نخستين صفحه ى هر برنامه اى از برنامه هاى مدون فرهنگ مى خوانيم ، همان آدم متعادل پروردن را و ديگر اباطيل را...

البته داد مى زند كه اين هم يكى ديگر از علامات غرب زدگى است ، اما آيا كافى است كه فقط روى درد اسم بگذاريم ؟ من درباره ى اين خطرناك ترين اثر ماشين زدگى كه در فرهنگ رخ داده است ، اندكى به تفصيل سخن خواهم گفت .

اگر بتوان نقشى براى فرهنگ ما قايل شد، كشف شخصيت هاى برجسته است كه بتوانند در اين نابسامانى اجتماعى ناشى از بحران غرب زدگى ، عاقبت اين كاروان را به جايى برسانند. هدف فرهنگ ما چنين كه هست نبايد و نمى تواند هم دست كردن و همسان كردن و سر و ته يك كرباس ‍ كردن آدم ها باشد تا همه وضع موجود را تحمل كنند و با آن كنار بيايند. به خصوص براى براى ما كه در اين روزگار تحول و بحران به سر مى بريم و در چنين دوره اى از برزخ اجتماعى كه ما مى گذرانيم فقط به كمك آدم هاى فداكار و از جان گذشته و اصولى (كه در عرف عوامانه ى روان شناسى ايشان را ناسازگار، كله شق ، نامتعادل مى خوانند) مى توان بار اين همه تحول و بحران را كشيد. و سامانى به اين درهم ريختگى اجتماعى داد كه در اين دفتر ديديم .

اگر روزگارى بود كه در مملكت ما و با تعليم و تربيت اشرافى اش ، فقط رهبر براى مملكت مى ساختند هم چون دوره ى صفوى يا قاجار يا پيش ‍ از آن ها و تعليم و تربيت درست به نسبت دستگاه رهبرى جمع و جور بود و گسترده نبود و معدودى بدان راه داشتند^(76)... امروز كه رهبرى مملكت برخلاف انتظار زمانه ، هنوز به سبك عهد شاه وزوزك در اختيار خاندان هاى معدود فئودال ها و اشراف و نم كردگان دربار و آن دويست فاميل است و اين رهبرى خود زايده اعورى است از قدرت هاى بزرگ سياسى و اقتصادى بيگانه ، و از طرف ديگر تعليم و تربيت وسعت عظيم يافته و در طبقات گسترده و قشرهاى عميق ترى از اجتماع رسوخ كرده است و محصول بيش ترى مى دهد و فقط پشت ميزنشين هم مى دهد، يعنى ناچار كانديداهاى بى شمارترى براى رهبرى مى سازد، در چنين وضعى تعليم و تربيت ما هر مشخصه ى احتمالى ديگرى كه داشته باشد و هر حسن و عيب ديگرى ، اين يك مشخصه را حتما دارد كه روز به روز بر خيل ناراضى ها خواهد افزود كه به قصد كارمندى و رهبرى ادارى درس ‍ خوانده اند تا پشت ديوار رهبرى رسيده اند، اما راهى به رهبرى مملكت ندارند. چون نه به قدرت هاى مالى و سياسى وابسته اند و نه از آن دويست خانوارند، نه مالك عمده ى اموال منقول .

در وضع فعلى كه ما در فرهنگ داريم از طرفى ، صف تربيت شدگان در مدارس و دانشگاه و فرنگ با همه ى عيوبى كه ممكن است داشته باشند روز به روز درازتر مى شود؛ يعنى امكان ايجاد محيط گسترده ى روشنفكرى بيش تر مى شود. و از طرف ديگر دستگاه رهبرى مملكت روز به روز محدودتر و بسته تر و منحصرتر مى شود.

و غربال سازمان امنيت سخت گيرتر. با اين تضاد چه مى كنيم ؟ مى بينيد كه زمانه ى ما، زمانه ى تشديد اختلافات اجتماعى است و در چنين شرايطى آدم متعادل و سر به زير پروردن و ترمز كردن قدرت هاى تند و سركش انسانى ، خطرناك ترين و خفه كننده ترين قدمى است كه مى توان برداشت . و اين قدم را فرهنگ به كمك سازمان امنيت و ارتش دارد برمى دارد. با اين سپاه دانش فعلى و سپاه بهداشت آتى !

وظيفه ى فرهنگ و سياست مملكت در اين روزگار كمك دادن است به مشخص شدن اختلافات و تضادها. به اختلاف ميان نسل ها، ميان طبقات ، ميان طرز تفكرها.

تا بتوان دست كم دانست كه چه مشكلاتى در راه است و مشكلات كه روشن شد، البته كه راه حل ها نيز يافته خواهد شد. وظيفه ى فرهنگ به خصوص مدد دادن است به شكستن ديوار هر مانعى كه مركز فرماندهى و رهبرى مملكت را در حصار گرفته است و آن را انحصارى كرده است . غرضم ((دموكراتيزه )) كردن رهبرى مملكت است ؛ يعنى آن را از انحصار اين و آن كس يا خانواده در آوردن . بيش از اين نمى توان صراحت داشت . وظيفه ى فرهنگ ريختن و شكستن هر ديوارى است كه پيش پاى ترقى و تكامل افراشته . و مدد دادن است به آن طرف معادله هاى ذهنى و واقعى و انسانى كه از آينده است . نه به آن طرفى كه در حال زوال است و در خور روزگار ما نيست . فرهنگ و سياست ما بايد از قدرت هاى جوان و تند و محرك به عنوان اهرمى استفاده كنند كه تاءسيسات كهن را به همه ى سنگين بارى شان به طرفة العينى از جا بركند و از آن ها هم چو مصالحى براى ساختن دنيايى ديگر استفاده كند.

در اين دوران تحول ، ما محتاج به آدم هايى هستيم با شخصيت و متخصص و تندرو و اصولى . نه به آدم هايى غرب زده از آن نوع كه بر شمردم . نه به آدم هايى كه انبان معلومات بشرى اند يا همه كاره اند و هيچ كاره ، يا تنها مرد نيكند و آدم خوب يا سر به زير و پا به راه ، يا آدم هاى سازش كار و آرام يا جنت مكان و حرف شنو! اين آدم ها بوده اند كه تاريخ ما را تاكنون چنين نوشته اند. ديگر بس مان است .

خوشبختى غرب در اين است كه از وقتى دايرة المعارف نويسانش كار خود را تمام كردند، ديگر احتياجى به وجود اين نوع حشرات كه برشمردم ، ندارد. يعنى ديگر نيازى ندارد به وجود عقل كل ها و معلم اول ها و انبان هاى متحرك معلومات بشرى . هم به اين مناسبت بود كه در آن جا تقسيم كار پيش آمد و آن وقت متخصص ها پيدا شدند. اما تخصصى كه غربى مى پرورد، شخصيت به همراه ندارد. و ما درست از همين جا بايد شروع كنيم . يعنى از اين جا كه متخصص با شخصيت بپروريم . آيا فرهنگ ما قادر به تربيت چنين آدم هايى هست ؟ و اگر نيست چرا؟ و عيب كار از كجاست ؟ همان را بايد جست و برطرف كرد.

به اين طريق اگر در غرب به اجبار تكنولوژى (و سرمايه دارى ) يعنى بر اثر ماشين زدگى ، تخصص را جانشين شخصيت كرده اند، ما به اجبار غرب زدگى به جاى شخصيت و تخصص هر دو، هرهرى مآبى را گذاشته ايم و غرب زده پروردن را. تكرار مى كنم كه مدارس ما و فرهنگ و دانشگاه ما يا به عمد يا به جبر، ناآگاه زمانه همين نوع آدم ها را مى پرورند و تحويل رهبرى مملكت مى دهند. آدم هاى غرب زده اى پا در هوايى كه به هر مبناى ايمانى ، بى ايمانند. نه حزب دارند نه آمال بشرى و نه سنن و نه اساطير. پناه برنده به يك نوع ابيقورى مآبى عوامانه . و منحرف و خنگ شده به لذات جسمى . و چشم دوخته با اسافل اعضا و به ظواهر گذرا. نه در بند فردا و همه در بند امروز. و همه ى اينها به كمك راديو و مطبوعات و كتب درسى و لابراتوارهاى دربسته و غرب زدگى رهبران و كج فكرى از فرنگ برگشته ها و كليله و دمنه مآبى ادبيات ديده هاى نبش قبر كن ! و آن وقت حكومت هاى ما كه حتى به كمك تمام قدرت خود، نمى توانند آرايشى حتى در ظاهر به اين وضع بدهند، هر روز براى ايجاد غفلت و به خواب كردن مردم به ملم تازه اى دست مى زنند. و اين ملم ها هر چه باشد از سه نوع خارج نيست . يعنى از سه ماليخولياى زير به در نيست :

اول ماليخولياى بزرگ نمايى . چون هر مرد كوچكى ، بزرگى خود را در بزرگى هايى كه به دروغ به او نسبت مى دهند، مى بيند. در بزرگى تظاهرات ملى و جشن هاى ولخرج و طاق نصرت هاى پرپرى و جواهرات بانك ملى و سر و لباس و زين و يراق سواران ! و منگوله هاى فرماندهان نظامى و ساختمان هاى عظيم و سدهاى عظيم تر كه خيلى حرف و سخن ها درباره ى اسراف سرمايه ملى در ساختن آن ها مى گويند....و خلاصه در آن چه ، چشم پركن است . چشم آدم كوچك را پركن ، تا خودش را بزرگ بپندارد!

دوم ماليخولياى افتخار به گذشته هاى باستانى ! گرچه اين نيز دنباله ى ماليخولياى بزرگ نمايى است ؛ ولى چون بيش تر با گوش كار دارد جدا آوردمش .

اين نوع ماليخوليا را بيش تر مى شنوى . لاف در غربت زدن ، تفاخرات تخرخرانگيز، كوروش و داريوش ، من آنم كه رستم يلى بود در سيستان ، و آن چه تمام راديوهاى مملكت را پر مى كند و از آن راه مطبوعات را. اين ماليخوليا نيز گوش پركن است . كارگر جوان خسته اى را ديده ايد كه شبى تاريك از كوچه اى خلوت مى گذرد؟ لابد شنيده ايد كه اغلب آواز مى خواند؟ و مى دانيد چرا؟ چون از تنهايى مى ترسد. با صداى خودش ، گوش خودش را پر مى كند. و از اين راه ترس را مى راند. و نمى دانم توجه كرده ايد يا نه كه راديو درست همين نقش را دارد. راديو همه جا باز است ، فقط براى اين كه صدايى بكند. گوش را پر كند.

سوم ماليخولياى تعاقب مداوم است . اين كه هر روز دشمنى تازه و خيالى براى مردم بى گناه بسازى و مطبوعات و راديو را از آن ها بينبارى تا مردم را بترسانى و بيش تر از پيش سر در گريبان فروشان كنى . و وادارى شان كه به آن چه دارند، شكر كنند. اين تعاقب مداوم صور گوناگون دارد. يك روز كشف شبكه ى حزب توده بود، روز ديگر مبارزه با ترياك ، معبد مبارزه با هرويين ، بعد قضيه ى بحرين يا دعواى با عراق سر شط العرب ،^(77) بعد داستان آدم هاى بچه دزد، بعد همين رعبى كه از سازمان امنيت در دل ها افكنده اند...

13: اقتربت الساعه

اكنون ديگر نوبت قلم در كشيدن است . پس به ذكر خبرى از بزرگان تمام كنم و به پيش گويى مانندى كه پيش گويى نيست ، بلكه نقطه ى ختام متحتم راهى است كه ما را و بشريت را در آن مى برند.

((آلبركامو)) نويسنده ى فقيد فرانسوى كتابى دارد به اسم ((طاعون )). شايد شاهكارش باشد. داستان شهرى است در شمال افريقا كه معلوم نيست چرا و از كجا طاعون در آن رخنه مى كند. درست هم چو چيزى شبيه به تقدير. شايد هم از خود آسمان . اول موش هاى بيمار وحشت زده از سوراخ ‌هاى خود بيرون مى ريزند و در كوچه ها و راهروها و خيابان ها آفتابى مى شوند و يك روزه هر زباله دانى از اجساد كوچك آن ها، با لكه ى سرخى بر كنار دهان هر كدام ، انباشته مى شود. و بعد مردم مى گيرند و مى گيرند و مى گيرند و بعد مى ميرند و مى ميرند و مى ميرند. تا آن جا كه زنگ ماشين هاى نعش كش يك دم فرو نمى نشيند و نعش مردگان را براى آهك سود كردن بايد به زور سرنيزه از بازماندگان شان گرفت و به گورستان برد. ناچار شهربندان مى كنند و در درون آن حصار طاعون زده هر يك از اهالى شهر براى خود تكاپويى دارد. يكى در جست و جوى چاره ى سرطان است . يك در جست و جوى مفرى است . يكى در جست و جوى مخدرات است و يكى هم به دنبال بازار آشفته مى گردد. در چنان شهرى گذشته از سلطه ى مرگ و كوشش نوميدانه ى بشرى براى فرار از آن و غمى كه هم چو غبارى در فضا است ، آن چه بيش از همه به چشم مى آيد اين است كه حضور طاعون - اين عفريت بوار - فقط ضربان گام هر كس را در هر راهى كه پيش از آن مى رفته ، سريع تر كرده است . اگر به حق بوده يا نا به حق و اگر اخلاقى بوده يا ضد اخلاق - حضور طاعون هيچ كس را از راهى كه تاكنون مى رفته باز نداشته كه هيچ - او را در همان راه به دو افكنده است ...

عين ما كه به طاعون غرب زدگى دچاريم و فقط ضربان فسادمان تندتر شده است .

كتاب طاعون كه در آمد كسانى از منقدان (دست راستى هاشان ) گفتند كه كامو شهر طاعون زده را رمزى از اجتماع شوروى گرفته است . ديگران (دست چپى هاشان ) گفتند كه در آن كتاب نطفه ى نهضت الجزاير را نشانده است . و ديگران بسى حرف هاى ديگر زدند كه نه به يادم مانده و نه اين جا مناسبتى دارد... اما خود من - نه به علت اين اشاره ها كه براى كشف حرف اصلى نويسنده - دست به ترجمه اش زدم . و كار ترجمه به يك سوم كه رسيد، فهميدم . يعنى ديدم . حرف نويسنده را. و مطلب كه روشن شد، ترجمه را رها كردم . ديدم كه ((طاعون )) از نظر آلبركامو ((ماشينيسم )) است . اين كشنده ى زيبايى ها و شعر و بشريت و آسمان .

اين قضايا بود و بود تا نمايش نامه ى ((اوژن يونسكو)) فرانسوى در آمد. به اسم ((كرگدن )) باز شهرى است و مردمش و همه بى خيال همان زندگى عادى شان را مى كنند. ولى يك مرتبه مرضى در شهر شايع مى شود. متوجه باشيد كه مثل طاعون (و مثل غرب زدگى = وبازدگى )، باز هم سخن از يك بيمارى مسرى است . و چه باشد اين مرض ؟، كرگدن شدن ! اول تب مى آيد، بعد صدا بر مى گردد و كلفت و نخراشيده مى شود، بعد شاخى روى پيشانى در مى آيد و بعد قدرت تكلم بدل مى شود به قدرت نعره هاى حيوانى كشيدن و بعد پوست كلفت مى شود و الخ ... و همه مى گيرند. خانم خانه دار، بقال سر گذر، رييس بانك ، معشوقه ى فلانى و همين جور و همه سر به خيابان مى گذارند و شهر را و تمدن را و زيبايى را لگدكوب مى كنند. البته براى فهميدن حرف اين نويسنده ديگر احتياجى نبود به اين كه كتابش را ترجمه كنم .^(78) امام هميشه در اين خيال بوده ام كه روزى اين نمايش نامه را به فارسى در آوردم و در حاشيه اش گله به گله نشان بدهم كه همشهرى هاى محترم ما نيز چه طورى روز به روز دارند به طرف كرگدن شدن مى روند. كه آخرين راه حل مقاومت در برابر ماشين است .

و باز اين قضايا بود تا در اين اواخر (سال 1340) فيلم ((مهر هفتم )) را در تهران ديديم . اثر ((اينگمار برگمن )) سوئدى . فيلم سازى از منتهااليه شمالى دنياى غرب . آدمى درست از جوار شب هاى قطبى . داستان فيلم در قرون وسطى مى گذرد. در سرزمينى باز هم طاعون زده . شواليه اى خسته و شكست خورده و وازده از جنگ صليبى به وطن بازگشته است . درست توجه كنيد. از جنگ هاى صليبى برگشته كه در آن هرگز به جستن حقيقت دست نيافته است . چون در اراضى قدس همان چيزهايى را ديده است كه امروز بازماندگان فرنگى او در دنياى استعمارزده ى شرق و افريقا مى بينند. و اين شواليه برخلاف فرنگيان امروز، در سفر خود به شرق به جست و جوى نفت و ادويه و ابريشم نيامده است . به جست و جوى حق آمده . آن هم حق اليقين . يعنى مى خواسته در اراضى مقدس فلسطين خدا را ببيند و لمس كند. درست هم چو حواريون مسيح كه چون گمان كردند خدا را ديده اند كرناى بشارت مسيحى را در چهارگوشه ى عالم زدند. اين شواليه ى سوئدى هم كه از جوار شب هاى دراز قطبى تا متن روشنايى خيره كننده ى آفتاب شرق آمده است ، خدا را مى جويد. اما به جاى او هر دم شيطان پيش پاى اوست .

گاهى در لباس حريف شطرنج ، گاهى در لباس ‍ مردم كليسايى ، و هميشه در سيماى عزراييل كه تخم طاعون را در آن سرزمين پاشيده و اكنون درو كننده ى جان آدميان است . و در متن چنين روزگارى كه شواليه ى ما خسته از جست و جوى حق بازگشته ، كليسا آيه ى عذاب مى خواند و وعيد روز قيامت را مى دهد و نزديك شدن ساعت را. اشاره به اين كه زمانه ى ايمان كه سر آمد، دوره ى عذاب است . زمانه ى اعتقاد كه به سر رسيد، دوران تجربه است . و تجربه هم به بمب اتم مى كشد. اين ها اشارات او است . يا دريافت من از اشارات او.

و اكنون من كم ترين - نه به عنوان يك شرقى - بلكه درست به عنوان يك مسلمان صدر اول كه به وحى آسمانى معتقد بود و گمان مى كرد كه پيش از مرگ خود در صحراى محشر، ناظر بر رستاخيز عالميان خواهد بود، مى بينم كه ((آلبركامو)) و ((اوژن يونسكو)) و ((اينگمار برگمن )) و بسى ديگر از هنرمندان و همه از خود عالم غرب ، مبشر همين رستاخيزند. همه دل شسته از عاقبت كار بشريت اند.

((اروسترات )) سارتر چشم بسته ، رو به مردم كوچه هفت تير مى كشد و قهرمان ((نابوكوف )) رو به مردم ماشين مى راند و ((مورسو))ى بيگانه ، فقط به علت شدت سوزش آفتاب ، آدم مى كشد. و اين عاقبت هاى داستانى همه برگردانى اند از عاقبت واقعى بشريت . بشريتى كه اگر نخواهد زير پاى ماشين له بشود، بايد حتما در پوست كرگدن برود. و من مى بينم كه همه ى اين عاقبت هاى داستانى وعيد ساعت آخر را مى دهند كه به دست ديو ماشين (اگر مهارش نكنيم و جانش را در شيشه نكنيم ) در پايان راه بشريت ، بمب ئيدروژن نهاده است ! به همين مناسبت قلم خود را به اين آيه تطهير مى كنم كه فرمود: اقتربت الساعة و انشق القمر...

پايان

4 Sixteen Tons

Sixteen Tons - Tennessee Ernie Ford

Some people say a man is made outta mud
A poor man's made outta muscle and blood
Muscle and blood and skin and bones
A mind that's a-weak and a back that's strong

You load sixteen tons, what do you get
Another day older and deeper in debt
Saint Peter don't you call me 'cause I can't go
I owe my soul to the company store

I was born one mornin' when the sun didn't shine
I picked up my shovel and I walked to the mine
I loaded sixteen tons of number nine coal
And the straw boss said "Well, a-bless my soul"

You load sixteen tons, what do you get
Another day older and deeper in debt
Saint Peter don't you call me 'cause I can't go
I owe my soul to the company store

I was born one mornin', it was drizzlin' rain
Fightin' and trouble are my middle name
I was raised in the canebrake by an ol' mama lion
Cain't no-a high-toned woman make me walk the line

You load sixteen tons, what do you get
Another day older and deeper in debt
Saint Peter don't you call me 'cause I can't go
I owe my soul to the company store

If you see me comin', better step aside
A lotta men didn't, a lotta men died
One fist of iron, the other of steel
If the right one don't a-get you
Then the left one will

You load sixteen tons, what do you get
Another day older and deeper in debt
Saint Peter don't you call me 'cause I can't go
I owe my soul to the company store



Document Actions
Libre/Halaal Internet Services Provided At LibreCenter By Neda

Member of By* Federation Of Autonomous Libre Services

This web site has been created based exclusively on the use of Halaal Software and Halaal Internet Application Services. It is part of the By* Federation of Autonomous Libre Services which in turn are part of the Halaal/Libre By* Digitial Ecosystem which incorporate the following software components: